HOME :: ABOUT :: ARCHIVE :: DISCUSSION  :: ENGLISH
          ديدار با خود       

DYDAR



   

داستان جوجه اردك زشت -هانس كريستين اندرسون- قسمت چهارم
صبح روز بعد اردك هاي وحشي پروازكردند،و به همنشين جديدشون نگاهي انداختند و پرسيدند:
”تو چه نوع پرنده اي هستي؟“ جوجه اردك به سمت اونا چرخيد و تا اون جايي كه ميتونست
-به نشونه تعظيم- سرش رو خم كرد.اردك هاي وحشي گفتند:”تو واقعا زشتي! اما
تا زماني كه نخواهي با خانواده ما ازدواج كني برامون مهم نيست!“
بينوا ! اون حقيقتا اصلا به ازدواج فكر نميكرد،و فقط آرزو داشت بتونه توي
ني زار بخوابه و از آب مرداب بنوشه...
پس اون، دو روز تموم رو اونجا خوابيد.بعد دو غاز وحشي نر به اونجا آمدند،
زمان زيادي نبود كه انها از تخم بيرون آمده بودند،به خاطر همين خيلي بامزه بودند.
يكي از اونا گفت:” گوش كن رفيق،تو اونقدر زشتي كه ازت خوشم آمده.
با ما مياي تا يكي از پرنده هاي مهاجر بشي؟نزديك اين جا،توي يه دشت ديگه،
تعداد كمي غاز وحشي دوست داشتني و شيرين هستند، همه شون مجردن،
زشتي، مثل تو براي خوشبخت شدن به يه تغييراتي نياز دارد.“
صداي” بنگ !!بنگ!“ در هوا منعكس شد.و دو غاز نر، مردن و به داخل مرداب افتادند.
و آب پر از خون قرمز شد.دوباره صدايي آمد:”بنگ ! بنگ!“و همه ي دسته ي غاز هاي وحشي
از ني زار پرواز كردند.
شكار عظيمي در حال وقوع بود.شكارچي ها دور تا دور دشت كمين گرفته بودند.
حتي بعضي ها هم روي شاخه هاي درختهايي كه اطراف ني زار پخش شده بودند
نشسته بودند.از بين درخت هاي تيره دودي آبي مثل ابر بيرون ميزد.
سگ هاي شكاري داخل مرداب شدند. -چلپ چلوپ!-
وني ها و بوريا ها رو به اطرف خم كردند.اين براي جوجه اردك بيچاره
بسيار وحشتناك بود! اون سرش رو زير پرهاش قايم كرد.
اما همون موقع يه سگ وحشتناك و بزرگ درست نزديكش ايستاد...
زبونش از دهنش اويزون بود و چشماي زشت و ترسناكش برق مي زد .
بيني بزرگش رو جلو اورد و دندانهاي تيزش رو نشون داد...
و ”چلپ چلوپ!“رفت بدون اينكه اونو گاز بگيره.
جوجه اردك نفس راحتي كشيد و گفت :”واي خداي من،ممنون!
من اونقدر زشتم كه حتي سگ ها هم دلشون نمي خواد منو بخورن.“
و بعد كاملا آروم خوابيد، در حالي كه صداي شليك پي در پي مي آمد و
تفنگ بود كه از گلوله پر مي شد.و در آخر روز همه جا آروم شده بود.
اما جوجه اردك بيچاره جرات بلند كردن سرش رو نداشت.
ساعت هاي زيادي رو همين طوري-بدون نگاه كردن به اطرافش-ساكت موند.
و بعد با بيشترين سرعتي كه ميتونست از اون دشت فرار كرد.
از بالاي كشتزار ها و مزارع بدون هيچ توقفي پرواز كرد.طوفان شديدي بود و
پرواز كردن خيلي سخت بود.
عصر روز بعد اردك به يك كلبه ي روستايي كوچك و قديمي رسيد
اين كلبه به حدي ويران بود كه خودش هم نمي دونست از كدوم طرف بيفته.
و فقط به خاطر همين بود كه هنوز سر پا بود.
باد اونقدر باشدت صفير ميكشيد و مي وزيد كه اردك بيچاره مجبور شد به جاي
ايستادن در مقابل اون بشينه. و باد بد و بدتر مي وزيد.
بعد جوجه اردك متوجه شد كه يكي از لولاها ي در دور انداخته شده و
در طوري كج قرار گرفته كه اون ميتونه از داخل شكاف رد بشه به داخل اتاق بره.
و جوجه اردك اين كار رو كرد.
اون جا زني با گربه و مرغش زندگي ميكرد. گربه اي كه اون ”سوني “
صداش ميكرد،ميتونست كمرش رو كش و قوس بده.و حتي ميتونست قبل از رعد و برق زدن
خبرش رو بده.
مرغ پا هاي كوچيك و كوتاهي داشت. به همين خاطر صداش مي زدند ”جوجه پا كوتاه“
اون تخم هاي خوبي مي گذاشت،و زن اون رو به اندازه بچه خودش دوست داشت.
صبح، جوجه اردك غريبه خيلي زود توجه همه رو جلب كرد.گربه شروع كرد به خرخر كردن
و مرغ قدقد كرد.
زن يه نيگا به اطراف كرد و پرسيد :”چي شده؟“اما اون نميتونست خوب ببينه.
و فكر كرد جوجه اردك،اردك چاقيه كه سرگردون و بي صاحب شده.
زن گفت:”اين يه غنيمته!حالا من بايد تخم اردك هم داشته باشم.اي كاش نر نباشه.
بايد ببينيم.“ ادامه دارد...


مترجم : Hoda  ::  پيوند



 

 
Enter your email address below to subscribe to DYDAR!


powered by Bloglet
 
 
You may use any part presented herein for non-commercial  purposes ONLY, 
on the condition  of giving  link to:         "http://www.geocities.com/iran_story/
To publish any part of the weblog in magazines, newspapers etc, is forbidden.
The Best view: 800*600 -  ie5      Designer: Mohammad       Powered by: Blogger