باغ بهشت قسمت هشتم-هانس كريستين اندرسون ...اونها به داخل غار رفتند.واي! اونجا وحشتناك سرد بود.اما سرما زياد طولي نكشيد.
باد مشرق بال هاش رو باز كرد و اونا مثل روشن ترين آتش ها درخشيدند.
عجب غاري بود! قطعه هاي بزرگ سنگ كه آب از اونها مي چكيد،به شكل عجيبي از
بالاي سرشون آويزون بودن.بعضي وقت ها راه اونقدر باريك ميشه كه اونا مجبور بودن چهار دست و پا راه برن.بعضي وقتها هم مثل هواي آزاد بزرگ و وسيع بود.
بدن هاي لوله اي شكل و بي صدايي كه سنگ شده بودن،اونجا رو شبيه مرده شور خونه ي كليساهاي كوچيك كرده بود.
شاهزاده پرسيد:”ما داريم از راه مرگ به باغ بهشت ميريم؟نه؟“
باد شرقي حتي يك كلمه هم حرف نزد.اما به جلو اشاره كرد،جايي كه نور زيبا و آبي رنگي
ميدرخشيد.قطعه سنگ هاي بالاي سر اونها بيشتر و بيشتر مه آلود شد،و بلاخره شبيه ابر سفيدي در نور ماه شد.حالا اونا در هواي لطيف و معتدلي بودن،هوايي به پاكي هواي
بالاي تپه ها،و به خوشبويي هواي ميون رز هاي دره.
اونجا رودخونه اي جريان داشت كه به پاكي هوا بود، و ماهي هاي اون مثل طلا و نقره بودند.مار ماهي هاي بنفش،هر لحظه جرقه هايي آبي رنگي ميزدن و توي آب بازي ميكردن.و برگ هاي بزرگ گياه هاي آبي به رنگ هاي رنگين كمون مي درخشيدن،و خود گل كه نارنجي رنگ بود مثل شعله اي بود كه داشت ميسوخت.
آب گل رو تغذيه ميكرد، درست مثل روغني كه به شعله نور ميده.
پلي كه از سنگ مرمر محكم و حقيقي بود،اما اونقدر ظريف ساخته شده بود كه انگار از تور و مهره هاي شيشه اي درست شده بود، به اونا اجازه داد كه رودخونه رو قطع كنند و به جزيره ي شادي برن.جايي كه باغ بهشت شكوفه ميداد.
اونا درختهاي خرما بودن كه اونجا رشد كرده بودن؟ يا گياه هاي دريايي غول پيكر؟
شاهزاده هيچ وقت همچين درخت هاي سبز و تنومندي نديده بود.گياههاي بالا رونده ي عجيب در حلقه هاي طولاني از اونجا آويزون شده بود ، مثل اونهايي كه توي حاشيه ي كتاب هاي دعا به صورت طلا كاري يا رنگاميزي ديده ميشن،يا دور اولين حرف يه متن
به هم پيچيدن.اونجا عجيبترين دسته هايي از پرنده ها و گلها وجود داشت.
نزديك اونجا،توي سبزه ها تعدادي از طاووس ها با دم گسترده و براق و درخشنده شون پراكنده شده بودن.
آره،واقعا اين طور به نظر مي آمد! اما وقتي شاهزاده به اونها دست زد،فهميد كه اونا پرنده نيستند،گياه هستن!
اونا گياه بابا آدم (اراقيطون) بودن كه مثل دم پر زرق و برق طاووس به نظر ميرسيدن.
شير و ببر مثل گربه هاي فرز و چابك،بين بوته هاي سبزي كه به خوشبويي شكوفه هاي درخت زيتون بودند،مي پريدن و دنبال هم ميكردن.اونا اهلي و رام بودند.
كبك وحشي مثل زيباترين مرواريد ميدرخشيد،و بال هاش رو جلوي يال هاي
شير به هم ميزد.بز كوهي هم كه اغلب خجالتي بود،ايستاد و سرش رو تكون داد انگار كه اون هم ميخواست بازي كنه.
حالا پري بهشت مي آمد.لباسش مثل خورشيد ميدرخشيد و چهره اش
به بشاشي چهره ي مادر شادي بود،كه از بچه اش خيلي راضيه.
اون جوون و زيبا بود،و با تعدادي از باكره ها همراهي شده بود،كه هر كدومشون
يه ستاره ي درخشان توي موهاشون داشتن.
باد شرقي برگ نوشته شده رو به اون داد و چشمان پري با شادي درخشيد.
پري دست شاهزاده رو گرفت و اون رو به قصرش راهنمايي كرد،جايي كه
ديوارهاش به رنگ برگ لاله اي بود كه رو جلوي نور خورشيد گرفته شده.
سقفش هم از گل درخشان بزرگي بود، كه هر چه بيشتر به آن نگاه ميكردي،
گنبدش عميق تر به نظر ميرسيد.
شاهزاده به طرف پنجره رفت و از ميون يكي از قاب هاي شيشه اي
نگاه كرد.اونجا درخت دانش رو ديد،با مار بزرگ و آدم و حوا كه نزديك اون ايستاده بودن.
شاهزاده پرسيد:”اونها بيرون نشدن؟“