HOME :: ABOUT :: ARCHIVE :: DISCUSSION  :: ENGLISH
          ديدار با خود       

DYDAR



   

باغ بهشت-قسمت اول
در زمان هاي قبل،پسر پادشاهي زندگي ميكرد،كه كتاب هاي زيادي داشت و هيچكس كتابهايي به زيبايي او نداشت.
اون ميتونست هر چيزي كه در جهان اتفاق مي افته رو توي كتابهاش بخونه،و تصوير
هاش رو در لوح هاي مسي قشنگي ببينه.و يا از همه مردم و همه ي سرزمين ها
دانش بدست بياره.اما توي اون كتابها حرفي از اينكه باغ بهشت رو كجا ميشه پيدا كرد، نبود.و اين چيزي بود كه اون خيلي بهش فكر ميكرد.
مادربزرگش وقتي كه اون خيلي كوچيك بود-اما به سن مدرسه رفتن رسيده بود- بهش گفته بود،كه گلهاي باغ بهشت از كيك خوشمزه بودند و شهد اونا از بهترين شرابها بود.
روي يكي از گل ها تاريخ نوشته شده بود،روي يكي ديگه جغرافيا يا نوشته(لوحه).
پس يك نفر كافي بود كه كيكي بخوره...تا درسي ياد بگيره.و هر چه كه بيشتر بخوره،تاريخ، جغرافيا يا نوشته ي بيشتري ياد ميگيره.
در اون زمان او اين حرف ها را باور كرد.اما وقتي پسر بزرگتري شد،بيشتر ياد گرفت و
باهوش تر شد، بخوبي فهميد كه شكوه و جلال باغ بهشت بايد چيزي از نوع ديگري باشه.
”اوه،چرا حوا از درخت دانش چيد؟چرا آدم ميوه ي ممنوعه رو خورد؟ اگه من به جاي او بودم،چنين چيزي هرگز اتفاق نمي افتاد- و بنابرين گناه هرگز به جهان نمي آمد.“
او در ان زمان چنين حرفي زد.و هنوز هم در سن هفده سالگي همين را ميگفت.
باغ بهشت تمام فكرش رو مشغول كرده بود...
يك روز در جنگل به تنهايي راه ميرفت،چون اين بزرگترين چيزي بود كه ازش لذت ميبرد.
عصر شد،و ابرها دور هم جمع شدند،باران به طرف پايين جاري شد،آسمون مثل رودي شده بود كه آب از اون ميباريد.هوا تاريك شده بود، به تاريكيه عميق ترين چاه درشب.شاهزاده بارها روي علف هاي نرم لغزيد و روي سنگ هاي صافي افتاد،كه به نظرش ميرسيد خيس نباشند.
آب در همه چيز رسوخ كرده بود و روي شاهزاده بيچاره حتي يك باريكه خشك هم پيدا نمي شد.او مجبور شد كه از قطعه هاي بزرگ سنگ بالا بره،جايي كه آب از خزه هاي ضخيمش فوران ميكرد.
اون تقريبا داشت بيهوش ميشد كه صداي عجيبي شنيد،و در مقابلش يه غار روشن ديد. در ميون اون غار آتش وسيعي روشن شده بود كه يه گوزن ميتونست روي اون كباب بشه.و در حقيقت هم چنين چيزي بود.يك آهوي كوهي باشكوه با شاخها يش، روي يك سيخ چسبيده بود و داشت به آرامي بين دو كنده بريده شده ي درخت كاج ميچرخيد. يك زن سالخورده، بزرگ و قوي هيكل،-كه انگار مردي بود كه تغييير چهره داده بود – نزديك آتش نشسته بود، و تكه هاي چوب را يكي پس از ديگري در آن مي انداخت.
زن گفت:”نزديكتر بيا! كنار آتيش بشين و لباسهات رو خشك كن.“ ...


مترجم : Hoda  ::  پيوند



 

 
Enter your email address below to subscribe to DYDAR!


powered by Bloglet
 
 
You may use any part presented herein for non-commercial  purposes ONLY, 
on the condition  of giving  link to:         "http://www.geocities.com/iran_story/
To publish any part of the weblog in magazines, newspapers etc, is forbidden.
The Best view: 800*600 -  ie5      Designer: Mohammad       Powered by: Blogger