باغ بهشت-قسمت دوم-هانس كريستين اندرسون شاهزاده گفت:”اون بيرون آب زيادي جمع شده.“ و روي زمين نشست.
زن جواب داد:”وقتي پسر هاي من بيان از اين بدتر هم ميشه!..تو الان در غار بادها هستي.و پسرهاي من چهار باد جهان اند.ميتوني اين رو بفهمي؟“
شاهزاده پرسيد:”پسرهاتون كجان؟“
زن گفت:”جواب دادن به سوال هاي احمقانه مشكله!اونا سرشون به كار خودشون گرمه،
و دارن اون بالا در تالار پادشاه، با ابرها بدمينتون بازي ميكنن!“
و به بالا اشاره كرد...
شاهزاده گفت:”اوه واقعا!!...
اما شما نسبتا خشن صحبت ميكنيد،به هر حال مثل زنهايي كه من معمولا در اطرافم ميبينم،ملايم نيستيد.“
”آره،به نظر ميرسه اونا هيچ كاري براي انجام دادن ندارن!
اگه بخوام پسرهام مطيعم باشن، بايد خشن باشم،اما من از عهدشون بر ميام،
اگرچه اونا آدم هاي كله شقي هستن.اون چهار تا گوني كه به ديوار اويزون شده رو ميبيني؟اونا همونقدر از اون مي ترسند كه تو از تركه مي ترسيدي.
من ميتونم اون جوانك ها رو به هم ببندم، و بعد اونا رو هل بدم داخل گوني.اونا اونجا ميشينند و ديگه اين اطراف پرسه نمي زنن، تا زماني كه من فكر كنم خوبه كه به اونا اجازه بدم...ولي الان يكي از اونا داره مياد.“
اون باد شمال بود.كه با سرمايي كه به داخل پوست مي خليد،هجوم اورد.تگرگ هاي بزرگي دور و اطراف ريختند. و دونه هاي برف در اطراف چرخيدند.اون، ژاكت و شلواري از پوست خرس پوشيده بود.و كلاهي از پوست خوك آبي رو تا زير گوش هاش پايين كشيده بود.قنديل هاي بلندي از ريش هاش آويزون بود و تگرگ ها يكي بعد از ديگري از يقه ژاكتش پايين مي غلتيد.
شاهزاده گفت:”يكراست به طرف آتيش نرو!ممكنه دست و صورتت سرمازده بشه.“
باد شمال تكرار كرد:”سرما زده؟“و بلند خنديد...