باغ بهشت-قسمت چهارم-هانس كريستين اندرسون پير زن جواب داد:”البته،اون صباي كوچولو بوده،اما حالا كوچولو نيست.“
اون شبيه يه مرد وحشي به نظر ميرسيد،براي محافظت از صورتش، كلاهي با لبه پهن
گذاشته بود.توي دستش چماقي از چوب ماهوني داشت،كه از جنگل هاي درخت ماهوني
امريكا بريده بودش.اون چيز كم ارزشي نبود.
مادرش پرسيد:”از كجا امدي؟“
او گفت:”از جنگل هاي وحشي.جايي كه مار هاي آبي توي علف هاي
نمناك مي خوابند.و مردم دوست داشتني به نظر نمي رسن.“
”اونجا چيكار ميكردي؟“
”من به عميق ترين رودخانه نگاه كردم و تماشا كردم چه طور از صخره ها به پايين
يورش مي برد،و قطره هاي آب رو در اطرافش پخش ميكرد،اون ها رو به طرف ابرها پرت ميكرد تا رنگين كمون رو بسازن.من بوفالوي وحشي ايي رو ديدم كه داشت توي جريان آب شنا ميكرد.اما آب اون رو با خودش برد.بوفالو با دسته اي از اردك هاي وحشي كه در آب شنا ميكردن،حركت كرد و وقتي به آبشار رسيدند،پرنده ها پرواز كردند و
بوفالو مجبور شد كه از ابشار پايين بره!اين منو خوشحال كرد،من مثل توفان وزيدم و بنابراين درخت هاي قديمي تكه تكه شدن.
بي بي پير پرسيد:”و تو هيچ كار ديگه اي نكردي؟“
”من توي دشت هاي هموار معلق زدم،اسب هاي وحشي رو لمس كردم،و درخت كاكائو رو تكون دادم،آره،آره، من داستان هاي زيادي براي گفتن دارم!اما آدم نبايد همه چيز هايي رو كه كسي ميدونه بگه، تو اون ها رو ميدوني بانوي پير.“
و او مادرش رو آنچنان خشن بوسيد كه او تقريبا به زمين افتاد.اون جون و خيلي وحشي بود!
و حالا باد جنوب مي آمد،با دستاري بر سر و رداي باديه نشين ها.
”اون بيرون وحشتناك سرده!“و مقدار چوب بيشتري داخل آتيش انداخت.
”هر آدمي ميتونه بفهمه كه باد شمال اولين كسي بوده كه آمده.“
باد شمال گفت:”اينجا اونقدر گرمه كه ميشه يه خرس قطبي رو كباب كرد،“
باد جنوب در جوابش گفت:”تو خودت يه خرس قطبي هستي،“
بي بي پير پرسيد:”مي خوايد داخل گوني گذاشته بشيد؟...روي اون سنگ بشين وبه من بگو كجاها بودي؟“