باغ بهشت-قسمت ششم-هانس كريستين اندرسون باد مشرق گفت:”من تا فردا به اون جا نميرم.فردا، صد سال از وقتي كه من اونجا بودم ميگذره. الان از چين آمدم. اونجا دور برج چيني رقصيدم تا وقتي كه همه ي زنگ هاش جرينگ جرينگ كردن ! توي كوچه مقامات بالا رو- كه از درجه يك تا درجه ي نه بودند- با ني هايي كه روي گرده شون فرو ميومد و ميشكست، كتك ميزدم.اونا مردم متكبري بودن، و فرياد ميزدند:”سپاسگذاريم از لطف پدرانه شما ، اي باد“ اما اين حرفها از ته قلبشون نبود. و من زنگ ها رو به صدا در اوردم:”دلنگ، دولونگ ،ديلينگ!!“
بي بي پير گفت:” نادون! خوبه كه فردا به باغ بهشت ميري،رفتن به اونجا هميشه تربيتت ميكنه. از سر چشمه ي حكمت با شجاعت بنوش،و يه شيشه ي پر هم براي من بيار خونه.“
باد مشرق گفت:”چشم،ولي تو چرا برادر جنوبم رو توي كيسه گذاشتي؟ولش كن بره! اون بايد راجع به پرنده ي ققنوس با من حرف بزنه،چون شاهزاده خانم باغ بهشت هميشه،هر صد سالي كه من به اونجا ميرم،ميخواد راجع به اون پرنده بشنوه.گوني رو باز كن، اون وقت بهترين مادر دنيا ميشي،و من دو كيسه پر چايي سبز و تازه ايي رو كه از جاييكه كشت ميكردن چيدم،برات ميارم.
”خوب،براي كيسه ي چايي،و چون تو پسر عزيزم هستي،من گوني رو باز ميكنم.“
و اون گوني رو باز كرد. باد جنوب بيرون جهيد،اما خيلي سر به زير بود چون شاهزاده غريبه رسوايي اون رو ديده بود.
باد جنوب گفت:”تو يه برگ نخل داري كه به شاهزاده خانم بدي.اين برگ نخل رو ققنوس به من داده،تنها ققنوسي كه در جهان هست.اون با نوكش شرحي از همه ي صد سالي كه زندگي كرده رو روي اين برگ خراشيده.حالا خود شاهزاده خانم ميتونه بخونه كه چه طوري ققنوس آتيش رو در لونه خودش روشن كرده،و روي اون نشسته،و مثل يه بيوه ي هندي سوخته.و اينكه چه طور شاخه هاي خشك با صداي ترق و تروق مي سوختند! چه دود و دمي اون جا راه افتاده! و بالاخره لانه در شعله هاي آتشي كه زبانه ميكشيده از هم پاشيده شده.و ققنوس پير رو به خاكستر تبديل كرده،اما تخمش قرمز و داغ در آتش مونده .تخم با صداي مهيبي منفجر شده، و ققنوس جوون به بيرون پرواز كرده.حالا اين ققنوس جوون فرمانرواي همه ي پرنده ها،و تنها ققنوس دنيا ست.
مادر بادها گفت:”حالا ديگه اجازه بديد يه چيزي بخوريم،“
و همه پايين نشستند تا گوزن كباب شده رو بخورن.شاهزاده كنار باد شرقي نشست.
و طولي نكشيد كه اونها با هم دوست هاي خوبي شدند.
شاهزاده گفت:”اون چه شاهزاده خانميه كه اينجا اينقدر ازش صحبت ميشه؟ باغ بهشت كجاست؟“
باد شرقي گفت:”هو ،هو! ميخواي اونجا بري؟ خوب،فردا با من پرواز كن!
اما بايد بهت بگم كه هيچ انساني از زمان آدم و حوا اونجا نبوده.تو راجع به اونها توي تاريخ كتاب مقدس خوندي،نه؟“
شاهزاده گفت:”آره،“
”وقتي كه اونها رانده شدن،باغ بهشت به داخل زمين فرو رفت،اما تابش آفتابش هواي معتدلش و تمام شكوهش،همون طوري باقي موند.ملكه ي پريان اونجا زندگي ميكنه، اونجا جزيره ي شاديه،جاييه كه مرگ رو هرگز نمي بيني،اونجا زيباست.
فردا پشت من بنشين،من تو رو با خودم مي برم.فكر ميكنم،اوضاع به خوبي پيش بره.اما حالا صحبت كردن ديگه بسه،چون من ميخوام بخوابم.“