HOME :: ABOUT :: ARCHIVE :: DISCUSSION  :: ENGLISH
          ديدار با خود       

DYDAR



   

باغ بهشت قسمت هفتم-هانس كريستين اندرسون
شاهزاده صبح زود بيدار شد،و وقتي خودش رو بالاي ابر ها ديد،اصلا تعجب نكرد.اون پشت باد شرقي نشسته بود،و باد شرقي وفادارانه اون رو گرفته بود.اونا اونقدر بالا بودند كه جنگل ها و دشت ها، رودخونه ها و درياچه ها مثل تصاويري بودند كه روي يك نقشه كشيده شده بودند.
باد شرقي گفت:”صبح به خير!ميتونستي كمي ديگه هم بخوابي،چون اينجا چيز زيادي نيست كه ديده بشه،مگه اينكه دوست داشته باشي كليسا ها رو بشماري.اونا مثل لكه هايي از گچ هستن كه روي فرش سبزي ريختن.“

چيزي كه باد اسمش رو فرش سبز ميگذاشت،دشت ها و چمن زار ها بودند.

شاهزاده گفت:”اين گستاخي من بود كه از مادر و برادرهات خداحافظي نكردم،“
باد شرقي جواب داد:”وقتي كسي خوابه، عذرش موجه.“

و بعد اونا با سرعتي بيشتر از قبل پرواز كردند.ميشد صداي اونا رو از بالاي درخت ها شنيد،چون هر وقت كه از بالاي درخت ها ميگذشتن برگ ها و شاخه هاي كوچيك شون خش خش ميكردند.و ميشد صداي اونا رو از روي دريا و درياچه ها شنيد،چون وقتي كه از نزديك آب ميگذشتن آب بالا ميومد و كشتي هاي بزرگ مثل قوهاي شناگر خودشون رو به طرف آب خم ميكردن.

عصر اون روز وقتي هوا تاريك شد،شهرهاي بزرگ به خاطر چراغ هايي كه اين طرف و اون طرف روشن كرده بودند دلربايي ميكردند.درست مثل وقتي بود كه كسي يه تيكه كاغذ رو آتيش ميزنه و جرقه هاي اون يكي بعد از ديگري خاموش ميشن.
شاهزاده از خوشحالي دستهاش رو به هم زد،اما باد شرقي ازش خواهش كرد كه تكون نخوره و خودش رو محكم نگه داره و گرنه ممكنه كه به راحتي پايين بيفته و توي يكي از مناره هاي كليسا فرو بره!

عقابي با چابكي در جنگل هاي تاريك پرواز ميكرد،اما باد شرقي از اون هم چابك تر بود.
قزاقي با اسب كوچكش تيز و چابك از روي سطح زمين مي پريد،اما شاهزاده از اون هم تند تر وچابك تر بود.
باد شرقي گفت:”حالا ميتوني رشته كوه هيماليا رو ببيني،اين مرتفع ترين رشته كوه در آسياست.به زودي به باغ بهشت ميرسيم.“
بعد اونا به طرف جنوب پيچيدند،و هوا با عطر گل ها و بوهاي مطبوع خوشبو شد.
اونجا درخت هاي انجير و انار وحشي رشد كرده بودند.و درخت هاي انگور خوشه هاي قرمز و بنفش داده بودند.هر دوي اونها پياده شدند و روي علف ها كش و قوسي كردن.جايي كه گل ها سر هاشون رو براي باد تكون ميدادن،انگار كه ميگفتن:”خوش آمديد!“

شاهزاده پرسيد:”ما الان توي باغ بهشتيم؟“
باد شرقي جواب داد:”نه،اصلا. اما به زودي به اونجا ميرسيم.اون ديوار صخره اي و غار بزرگي رو كه خوشه هاي انگور مثل يه پرده ي عظيم اون رو پوشوندن ميبيني؟
ما بايد از بين اونا رد بشيم.خودت رو با لباس هات بپوشون.خورشيد اينجا تو رو ميسوزونه.
اما يه قدم جلوتر از اون هوا خيلي سرد ميشه.پرنده اي كه توي اون غار پرواز ميكنه يه بالش توي منطقه ي گرم تابستونه و يكي ديگه اش توي زمستونه.

شاهزاده با خودش گفت:”پس اين راه باغ بهشته؟“...


مترجم : Hoda  ::  پيوند



 

 
Enter your email address below to subscribe to DYDAR!


powered by Bloglet
 
 
You may use any part presented herein for non-commercial  purposes ONLY, 
on the condition  of giving  link to:         "http://www.geocities.com/iran_story/
To publish any part of the weblog in magazines, newspapers etc, is forbidden.
The Best view: 800*600 -  ie5      Designer: Mohammad       Powered by: Blogger