باغ بهشت قسمت نهم-هانس كريستين اندرسون ...پري لبخندي زد و براي اون توضيح داد كه،زمان در تصوير اين
قاب شيشه اي متوقف شده،اما مردم عادت به ديدن همچين تصاويري ندارند.
نه،زندگي در اون ها جريان داشت،برگ درختها مي جنبيدن، مردم مثل فيلمي كه روي پرده ي سينما باشه رفت و آمد ميكردند. و شاهزاده به قاب شيشه اي ديگه اي نگاه كرد.و اونجا روياي ژاكوب رو ديد،با نردبوني كه به بهشت ميرسيد و فرشته هايي كه با بالهاي بزرگ بالا و پايين ميرفتند.
بله،هر چيزي كه در دنيا اتفاق افتاده بود،در اون قاب هاي شيشه اي مي جنبيد و زندگي ميكرد.فقط زمان ميتونست همچين تصاوير فريبنده اي رو متوقف كنه.
پري لبخند زد،و اون رو به سالن بزرگ و دلباز ي هدايت كرد.سالني كه ديوار هاش
شفاف به نظر ميرسيد.اونجا نقاشيهايي از چهره وجود داشت كه هر كدومش از قبلي اش زيباتر به نظر مي رسيد.
اونجا ميليون ها چهره ي شادي كه مي خنديدند و آواز ميخوندند،ديده ميشد.همه با هم در نواي موسيقي شناور بودند.
بالاترين اونها اونقدر كوچيك بود،كه به اندازه ي كوچيكترين غنچه ي ’رز ي بود كه مثل يه نقطه روي كاغذ كشيده شده باشه.
در وسط اون سالن درخت عظيمي با شاخه هاي پر پشت و خميده اي قرار داشت،كه سيب هاي طلايي بزرگ و كوچيكش،مثل پرتقال هايي كه ميون برگ هاي سبز باشند،ازش آويزون بود.
اون درخت دانش بود،كه آدم و حوا از ميوه اش خورده بودن.از هر برگش چيزي مثل قطره هاي سرخ شبنم ميريخت.انگار كه درخت خون گريه ميكرد.
پري گفت:”حالا اجازه بديد بريم داخل قايق.بعد از تازگي ايي كه آبهاي در تلاطم،به ما ميدن لذت ميبريم.قايق مي جنبه،اما از جاش تكون نمي خوره.با اين حال همه ي
سرزمين ها از ديد ما مي گذرند.“
ديدن اينكه چه طور تموم ساحل به حركت درميومد،شگفت انگيز بود.
كوههاي وسيع و پوشيده از برف آلپ ،با ابر ها و درخت هاي كاج سياهش جلو آمدند.شيپور با نواي ماخولياي اش به صدا در آمد، و چوپان آواز شادش رو در دره سرود. بعد درخت هاي موز شاخه هاي بلند و آويزونشون رو به طرف قايق خم كردن.قو هاي سياه زغالي در آب شنا ميكردند،و حيوان ها و گلهاي عجيبي خودشون رو در كرانه ي ساحل نشون ميدادند.اون هلند جديد(=نيوزلند) بود،پنجمين قسمت بزرگ جهان.كه با زمينه اي از تپه هاي آبي گذشت و تموم شد.
اونها صداي آواز كشيش ها رو شنيدند،و ديدند كه وحشي ها با صداي طبل ها و شيپور هايي از استخوان مي رقصند.
اهرام مصر،تا نوك ابر ها ميرسيدند.ستون هاي واژگون شده و مجسمه هايي كه تا نيمه در شن دفن شده بودند هم گذشتند.
نور هاي شمالي بر روي آتشفشان هاي خاموش قطب مي درخشيد.اون آتيش بازي بود كه هيچ كس نمي تونست ازش تقليد كنه.شاهزاده خيلي شاد بود،و صد ها چيز ديگه هم ديد كه بيشتر از اون چيزي هستن كه ما بتونيم اينجا شرح بديم.
او پرسيد:”و من ميتونم هميشه اينجا بمونم؟“
پري جواب داد:”اين به خودت بستگي داره،اگه مثل آدم كه تسليم هوس هاش شد تا كار ممنوعي رو بكنه،نباشي ميتوني براي هميشه اينجا بموني.“
شاهزاده گفت:”من نبايد به سيب هاي درخت دانش دست بزنم!...اينجا هزاران ميوه درست به زيبايي اون ها هست.“
”در قلبت جستجو كن،اگه به اندازه ي كافي قوي نيستي،با باد شرقي كه تو رو به اينجا آورده دور شو.اون داره برميگرده،و تا صد سال ديگه هم اينجا نمياد.اما اينجا،اون صد سال برات مثل صد ساعت ميگذره.ولي براي فريب گناه رو نخوردن زمان زياديه.
هر روز عصر وقتي من تو رو ترك ميكنم،بايد به تو بگم ”با من بيا!“
و بايد با دستم به تو اشاره بكنم.اما تو همون جا كه هستي بايست.با من نيا،
و گرنه با هر قدم هوست بيشتر ميشه.تو اجازه ي ورود به تالاري كه درخت دانش اونجاست رو داري.من زير شاخه هاي آويزون و خوشبوش مي خوابم،تو جلوي من خم ميشي،و من بايد لبخند بزنم.اما اگر تو بوسه اي بر لب هاي من بزني،بهشت به عمق زمين فرو ميره و از ديد تو پنهان ميشه.باد شديد صحرا به تو هجوم مياره،و باران هاي سرد بر روي سرت ميباره،و غصه و غم نصيبت ميشه.“
شاهزاده گفت:”من اينجا مي مونم!“
و باد شرقي پيشوني اش رو بوسيد و گفت،-
”قوي باش،صد سال ديگه تو رو اينجا ميبينم.بدرود! بدرود!..“
و باد شرقي بال هاي وسيعش رو باز كرد و اون ها مثل زميني كه وقت برداشت محصول مي سوزونند،يا مثل نور شمالي در زمستون سرد، درخشيدند.
صداي”بدرود!بدرود!“ باد ميون درخت ها و گل ها مي پيچيد.
لك لك ها و پليكان ها مثل روبان هاي لرزان در رديف هايي پرواز كردند،چون از مصاحبت با او در مرز باغ كسل شده بودند.
پري اعلام كرد:”حالا رقصمون رو شروع ميكنيم!
در پايان،رقصي كه با تو ميكنم،وقتي كه خورشيد پايين ميره،تو ميبيني كه من به تو اشاره ميكنم،ميشنوي كه صدات ميزنم،”همراهم بيا!“
اما تو موافقت نكن.براي صد سال من بايد هر روز عصر اين رو تكرار كنم،هر دفعه كه از امتحان بگذري،قدرت بيشتري به دست مياري.و بلاخره زماني ميرسه كه تو اصلا به اين چيز ها فكر نميكني.امروز اولين دوره.حالا من به تو اخطار دادم.“
و پري اون رو به طرف سالن بزرگي از ياس هاي سفيد و شفاف، راهنمايي كرد...