باغ بهشت-قسمت دهم-هانس كريستين اندرسون پرچم هاي زرد هر گلي به شكل چنگ طلايي كوچكي در آمدن،كه صداش مثل ساز زهي و
فلوت بود.زيباترين باكره ها،باريك و شناور در هاله اي از مِه پوشيده شده بودند و نرم و روان ميرقصيدند.و از شادي جاودانه بودن آواز مي خوندند و مي گفتند كه اونها هرگز نمي ميرند،و باغ بهشت براي هميشه جوان خواهد ماند.
و خورشيد غروب كرد.تمام آسمون مثل طلا مي درخشيد، و اين درخشش ياس ها رو به شكل با شكوه ترين ُرز ها در آورده بود.و شاهزاده از شراب كف آلودي كه باكره ها براش ريخته بودند نوشيد، و شاديي رو احساس كرد كه هيچ وقت قبلا نمي شناخت.
او ديد كه چه طور پشت صحنه ي تالار كنار رفت و درخت دانش در شكوه و درخششي ظاهر شد كه چشمهاي او رو كور كرد.
آوازِ اونجا مثل صداي مادر عزيزش نرم و دوستداشتني بود.و مادرش در بين آواز مي خوند:” كودك من! كودك محبوبم! “
بعد پري به او اشاره كرد،و مُشوقانه صداش زد.
”با من بيا !با من بيا!“
و او با اشتياق به سمتش رفت،قولش رو فراموش كرد،همون روز اول فراموشش كرد.
و او هنوز بهش اشاره ميكرد و لبخند ميزد.بوي خوش قوي ايي در اطراف بلند شده بود و
صداي چنگ ها دلفريب تر شده بود.مثل اين بود كه ميليون ها چهره ي خندان
در تالار،جايي كه درخت رشد كرده بود،سر هاشون رو به علامت موافقت تكون
ميدادند و آواز مي خوندند،”آدم بايد همه چيز رو بچشه،آدم فرمانرواي زمينِ“
و درخت دانش ديگه حتي يه قطره هم خون گريه نمي كرد.اون چيزي كه به نظر شاهزاده ديده ميشد ستاره هاي قرمز درخشاني بودند.
هنوز هم اون صداي لرزان بگوش ميرسيد”بيا!بيا!“و با هر قدمي گونه هاي شاهزاده بيشتر مي سوخت و خونش تندتر جريان پيدا ميكرد.
شاهزاده گفت:”بايد برم.اين گناه نيست،نمي تونه گناه باشه.چرا دنبال زيبايي و شادي نرم؟
من فقط مي خوام اون رو خوابيده ببينم.اگه نبوسمش هيچ چيزي رو از دست نمي دم
.و من نمي بوسمش.من قوي ام و اراده اي محكمي دارم.
و پري رَداي درخشانش رو انداخت و شاخه ها رو به عقب خم كرد.و لحظه ي بعد
او در ميون شاخه ها پنهان شده بود.
...