حرف هايي كه زده شد كم بود،چون كه آمدن و همه ي شمع هاي مومي رو بردن.اما شمع پيه سوز هم با اونها رفت.خانم خونه خودش شمع پيه سوز رو از اشپزخانه بيرون برد.
اونجا يه پسر بچه با سبدي در دستش ايستاده بود.
سبد پر از سيب زميني بود،دو سه تا سيب هم توش پيدا ميشد.همه ي اينها رو اون خانم خوب به پسر فقير داده بود.
خانم گفت:”اين هم يه شمع براي تو،دوست كوچولوي من.
مادرت شب ها تا دير وقت بيدار ميشينه و كار ميكنه،اون ميتونه از اين استفاده كنه.“
دختر كوچيك خونه هم اون نزديك ايستاده بود.و وقتي اين حرف ”شبها تا دير وقت“ رو شنيد،با شوق و ذوق زياد گفت:”منم تا دير وقت بيدار مي مونم،ما يه جشن خواهيم داشت،من ميتونم ساش بزرگ قرمزم رو بپوشم. “
چه درخششي داشت چهره اش!درخششي با شادي.
هيج شمع مومي ايي نمي تونه مثل چشمهاي يه بچه بدرخشه!
شمع پيه سوز فكر كرد:”ديدن اين يه نعمت،هيچ وقت فراموش نمي كنم.مطمئنا ديگه همچين چيزي نمي بينم.“
و شمع داخل سبد گذاشته شد.زير سرپوش سبد و پسر با سبد دور شد.
شمع با خودش فكر كرد:”حالا به كجا خواهم رفت؟“
...