داستان ”شمع ها“-هانس كريستين اندرسن
قسمت اول
روزگاري يك شمع مومي بزرگ بود،كه اهميت خودش رو به خوبي ميدونست.
ميگفت:
”من از موم ساخته شدم و منو غالب زدن..
من نسبت به بقيه ي شمع ها نور بهتري ميدم و بيشتر مي سوزم.جاي من يا توي چلچراغ يا توي شمعدان هاي بزرگ نقره اي.“
شمع پيه سوز گفت:”بايد زندگي دلپزيري باشه!“
من فقط از پيه ساخته شدم ولي با اين فكر به خودم ارامش ميدم كه،شمع پيه سوز بودن هميشه كمي بهتر از اينه كه يه سكه پول سياه باشم.براي ساختن يه سكه،اون رو فقط دو بار غوطه ور ميكنن در حاليكه من هشت بار توي پيه با فتيله غوطه ور شدم،تا ضخامت خوبي پيدا كنم.
من راضي و خوشحالم!
البته خيلي بهتره و يه خوشبختيه كه از موم ساخته بشي تا از پيه.اما توي اين دنيا هيچ كس جاي ديگري رو نميگيره.
جاي تو توي اتاق بزرگ،توي شمعدان شيشه ايه.من توي اشپزخونه مي مونم.
اما اون جا هم جاي خوبيه.غذاي همه ي خونه از اونجا مياد.“
شمع مومي گفت:”اما يه چيزي هست كه مهم تر از غذا ست.معاشرت كردن!درخشش رو ديدن،و درخشيدن!
امروز عصر يه مجلس رقص هست و به زودي ميان تا من و خانواده ام رو ببرن اونجا.“
...