”...من بايد به خونه ي مردم فقير برم،و شايد ديگه هيچ وقت حتي يه شمعدون ِ برنجي هم گيرم نياد.در حالي كه شمع مومي توي شمعدون ِ نقره اي نشسته و مردم ِ مهم رو تماشا ميكنه.درخشيدن براي مردم مهم چقدر دلپذيره!اما سرنوشت ِ من اين بوده كه پيه باشم و بيهوده دور ريخته نشم!“
و به همين ترتيب شمع به خانه ي فقيران راه پيدا كرد.بيوه اي با سه بچه در يك خانه ي كوچك و پست،درست روبروي خونه ي با شكوه،زندگي ميكردند.“
مادر گفت:”خدايا به خاطر اين هديه ها به اون بانوي خوب بركت بده...اين چه شمع زيبايي ه!اين شمع ميتونه تا دير وقت بسوزه.“
”اووهو ...اوهووو...منو با چه كبريت بد بويي روشن كرد!
توي خونه ي با شكوه با شمع مومي همچين رفتاري نميكنن.“
در انجا هم شمع هايي روشن شد.انها در سر تا سر خيابان ميدرخشيدند.كالسكه ها با مهمان هاي زيبا و برازنده در حركت بودند.و موسيقي ايي نواخته ميشد.
شمع پيه سوز متوجه شد كه”حالا جشن در اون روبرو شروع ميشه.و
فكر كرد كه چهره ي درخشان ِ دختر ِ ثروتمند خيلي بيشتر از درخشش ِ شمع مومي ست...ديگه اون چهره رو نخواهم ديد.“
سپس،كوچكترين بچه اي كه توي اون خونه ي فقير بود،يه دختر كوچولو،آمد و برادر و خواهرش را دور خودش جمع كرد.
اون چيز خيلي مهمي براي گفتن به اونها داشت كه بايد در ِ گوششون ميگفت.
...