ويشواميترا بااحساس مبارزي در رزم به عبادت و تفكر پرداخت.
ايندرا،دوشيزه اي بهشتي به نام مناكا را به سمت او فرستاد تا او را به فريبد و او را از رياضت و توبه باز دارد.مناكا با زيبايي فوق العاده و استعداد هنري اش موفق شد او را بفريبد.
ويشواميترا شيفته و شيداي او شد.و اوقات خود را با او گذراند،بودن با او برايش مثل يك رويا بود.
كودكي از انها متولد شد.آن دختر،زيبايي و دلربايي مادر و قدرت پدر را داشت .
يك روز وقتي ويشواميترا مي خواست نيايش صبح اش را براي خورشيد بخواند متوجه شد كه وقتي روي اقيانوس راه ميرود پاهايش به درون آب فرو مي رود.
او داشت نيرويي كه از عبادت به دست آورده بود را به آرامي از دست ميداد.و روزي آمد كه ديگر نتوانست بر روي آب راه رود.به فكر فرو رفت كه چه چيز او را از رياضت هايش بيرون كشيده.
خود را مثل زنداني ديد كه در بند عشق ِ مناكا بود.او پادشاهي را ترك نكرده بود كه به اين وضع برسد.احساس گناهكار بودن و حماقت كرد.
و از انجا دور شد تا هرگز به سمت معشوق و دختر خود برنگردد.
مناكا زندگي خود را در بهشت از دست داده بود و علاقه كمي به اين داشت كه عمر خود را به بچه داري بگذراند.
كودك را بر بستري از برگها گذاشت و در حالي كه دعا ميكرد و اميد داشت كه حيوانات جنگل از بچه مراقبت خواهند كرد،دور شد.
گروهي از پرندگان (به نام شاكونتها) از كودك نگهداري ميكردند تا هنگامي كه زاهدي او را در سر راه خود ديد.
حكيم كانوا عاشق ان كودك ِ تنها شد.لبخند معصومانه و صداي نرمش قلب زاهد را رباييد.
كانوا به نشان قدر داني از پرندگاني كه از او نگهداري كرده بودند او را شاكونتالا ناميد.و او را با عشق و علاقه ي بي منتها
بزرگ كرد.
...ادامه دارد