شاه : پس افسار رو شل كن.
درشكه چي: بله قربان.(به سرعت اطاعت ميكند.)
ببينيد سرورم،
دهنه شل شده و اسب ها ي بي افسار
به خواست خودشون به جلو ميدوند.
گوش هايشان سيخ شده ،و گردنشان كشيده شده
پرهاشون آروم و بي حركت مونده.
گرد و غبار بلند شده را پشت سر ميگذارند
انگار كه توي هوا شناور شده اند!
شاه (با شادي ):نگاه كن !اسب ها دارن به گوزن ميرسن!
همون طور كه ارابه جلو تر و جلو تر پرواز ميكنه،
اون كوچولو به چشم هاي گيج من بزرگتر مياد
چه چيز بين يك جفت فاصله ميندازه؟
انگار كه يك لنگه هستن.
هر چيزي كه در طبيعت كج و نادرست است ،
به نظر راست و خوب مي آيد
چيزهايي كه در سمت من هستن،در يك لحظه دور ميشوند
و چيزهايي كه در دور اند نزديك ميشوند.
‹صدايي از پشت صحنه›
اي شاه،اين گوزن مال ِ زاهد است و نبايد كشته شود!
درشكه چي:(در حالي كه نگاه ميكند و گوش ميدهد.)قربان،درست در همين زمان كه تير شما در حال پرتاب شدن است، دو زاهد امده اند تا گوزن را نجات بدهند!
شاه :(با عجله) ارابه را نگه دار!
درشكه چي: بله قربان.(دستور را انجام ميدهد.زاهدي با شاگردش وارد ميشود.)
زاهد (در حالي كه دستش را بلند كرده):اي شاه،اين گوزن مال ِ
گوشه ي تنهايي زاهد است.
...
ادامه دارد