پريموادا:پس اقا،شما نبايد اين را از خود جدا كنيد.
همين كلامتان براي بخشيدن قرضش كافي است.
آنوسويا:خيلي خوب شاكونتالا،تو بوسيله اين نجيب زاده مهربان و يا شايد به وسيله خود شخص شاه،از كار معاف شدي.
الان به كجا ميروي؟
شاكونتالا (با خود)اگر بخواهم به خودم كمكي كنم،هرگز نبايد او را ترك كنم.
پريموادا:چرا نمي روي؟
شاكونتالا:من مستخدم تو نيستم.هر وقت دلم بخواهد مي روم.
شاه(به شاكونتالا مي نگرد و با خود ميگويد):آيا او هم همان احساسي كه من نسبت به او حس ميكنم،نسبت به من دارد؟
حداقل زمينه اي براي اميد هست.
اگرچه با من سخن نميگويد؛
وقتي صحبت ميكنم،گوش مي دهد.
چشمانش براي ديدن چهره ي من به گردش در نمي ايد؛
اما چيز ديگري را هم نمي جويد.
صدايي از پشت صحنه؛اي زاهدان!اي زاهدان!
براي دفاع از جانوران بيشه آماده شويد!شاه دوشيانتا در نزديكي ما به شكار مشغول شده.
غباري كه از سم اسبانش بلند شده،
-و از سرخي به آسمان غروب مي ماند،
مانند هجوم ملخ ها بر شاخه هايي
كه جامه هاي خشك بر آن اويزان شده
مي ريزد.
شاه(با خود):اي دريغ كه سربازانم به منظور جستن من در حال خراب كردن بيشه زاهد هستند!
صداي پشت صحنه- اي زاهدان!اي زاهدان!اينجا فيلي هست كه پيرمردان و زنان و كودكان را وحشت زده مي كند!
دندان عاجي،ظالمانه كنده ي درختي كه در راهش بوده را
خراشيده،
گامهايش آرام است،
به خاطر شاخه هاي تاك بيشماري كه كه به پاهايش چسبيده و مانع از حركتش ميشود؛
آهوان را به فرار وا ميدارد
به نظر شري مي ايد
كه زندگي آرام ما را به سمت نابودي مي برد.
با وحشت از ارابه سلطنتي مي گريزد.
(دختر ها گوش ميدهند و با نگراني از جا بر مي خيزند)
شاه:من آسيب هاي ناراحت كننده به زاهدان وارد كرده ام،
بايد برگردم.
دو دوست: جناب،ما از اين اخطار فيل ها ترسيده ايم.به ما رخصت دهيد تا به كلبه باز گرديم.
آنوسويا(به شاكونتالا):شاكونتالاي عزيز،مارد گائوتامي دلواپس خواهد شد.بايد بشتابيم و او را پيدا كنيم.
شاكونتالا(وانمود به لنگيدن ميكند)آخ...وااي!به سختي ميتوانم راه بروم.
شاه:بايد خيلي آهسته راه برويد.
من براي مانع شدن از خرابي بيشه عزلت نشيني رنج را به جان ميخرم.
دو دوسـت :جناب،ما در مورد شما احساس كسي را داريم كه به خوبي ميشناسيمش.استدعا داريم قصور ما را در مهمانداري ببخشيد.
ممكن است از شما خواهش كنيم كه بار ديگري براي پذيرايي بهتر به نزد ما بياييد؟
شاه:شما بسيار فروتن ايد.ديدن شما خود، باعث افتخار است.
شاكونتالا:آنوسويا،پايم از تيغ ِ تيز علف ها بريده شده.
و جامه ام هم از شاخه ي گل هميشه بهار پاره شده.
صبر كن تا آزادش كنم.
(دم آخر نگاهي گذرا به شاه مي اندازد،و با دو دوستش بيرون ميرود)
شاه(آه ميكشد)انها رفتند،و من هم بايد بروم.
چهره ي شاكونتالا مرا از رفتن به شهر بازداشته.سربازانم را واميدارم كه كه در فاصله اي به دور از بيشه زاهدان اردو بزنند.
اما نميتوانم ذهنم را از شاكونتالا دور كنم.
اين جسمم است كه عشقم را ترك مي كند،نه من؛
جسمم دور ميشود،نه ذهنم؛
تخيلم براي بازگشتن به سمت او
مانند بيرق ابريشميي در مقابل باد،
در كشاكش به پرواز در امدن است.