داستان فرشته قسمت 4
”...براي پسر بيمار آن گل تبديل به عالي ترين گل شد.
- تنها گنج كوچك زميني اش .
به آن آب مي داد ، و مراقبش بود
گل مي كوشيد تا از حداقل نوري كه از پنجره باريك مي تابيد استفاده كند.
و گل در روياهاي پسر موج مي زد.
براي شاد كردن پسر رشد مي كرد،
و بوي خوشش را در اطراف او مي پراكند.
و زماني رسيد كه خداوند پسر را به سوي خودش فرا خواند.
و الان يك سال است كه او پيش قادر مطلق است.
براي يك سال گل در كنار پنجره فراموش شده ماند ،
و پژمرد.به همين خاطر در كوچه انداخته شد.
و اين همان گل بيچاره است كه در دسته گل ماست.
چون كه اين گل نسبت به گلهاي باغ ملكه شادي بيشتري بخشيده.“
كودك پرسيد :”اما، تو همه اين چيز ها را از كجا مي داني؟“
فرشته گفت:”من مي دانم، چون من همان پسري بودم كه
بر روي چوب دستي راه مي رفت. من گلم را خوب مي شناسم.“
كودك چشم هايش را باز كرد و به صورت شاد و با شكوه فرشته نگاه كرد.
در همين لحظه انها به مكاني داخل شدند كه پر از شادي و ارامش بود.
خداوند كودك مرده را در اغوش گرفت سپس او مثل فرشته دو بال در اورد.
و دست در دست فرشته پرواز كرد.
قادر مطلق گل صحرايي پژمرده را بوسيد، گل صدايي در يافت كرد و با همه
فرشتگاني كه در اطراف پرواز ميكردند-بعضي نزديك ، بعضي دورتر و بعضي در
فاصله اي نا محدود-آواز خواند.
كودك ،و گل بيچاره صحرايي- كه قبلا پژمرده در ميان اشغال هاي كوچه تاريك و باريكي افتاده بود-
خوشحال بودند. و اواز مي خواندند.
پايان
” گل صحرايي به ديگران شادي مي بخشيد حتي زماني كه
مي بايست براي زنده ماندنش مي جنگيد...
و خداوند او را بيشتر از گلهاي باغ ملكه دوست مي داشت
گل هاي باغ ملكه قوي و زيبا بودند،اما خداوند آن گل
خشكيده را بيشتر دوست داشت چون در نهايت نياز ، ديگران را شاد ميكرد...
خداوند همه انسان ها را دوست دارد ولي عشق خاص خود را نصيب
انهايي مي كند كه رنجشان را براي خودشان نگه مي دارند و شادي را
به ديگران هديه مي كنند