HOME :: ABOUT :: ARCHIVE :: DISCUSSION  :: ENGLISH
          ديدار با خود       

DYDAR



   

لباس جديد امپراتورـ بخش سوم-هانس كريستين اندرسون
دغل باز ها پول بيشتري خواستند،
و اظهار كردند كه ابريشم و طلاي بيشتري براي بافتن مي خواهند.
همه ان ها را داخل جيبهاي خودشان گذاشتند.
در حالي كه حتي يك نخ هم در دستگاه نگذاشته بودند.
و آنها مانند قبل تا دير وقت در كارگاه كار مي كردند...
طولي نكشيد كه امپراتور يكي ديگر از صاحب منصب هاي
با صداقت دربارش را فرستاد، كه ببيند ايا پارچه حاضر است يا نه؟

او هم درست مثل شخص اول رفتار كرد...
او نگاه كرد و نگاه كرد،اما چون انجا چيزي براي ديدن نبود
ـ به جز دستگاههاي خالي ـ چيزي نديد...
دو دغل باز گفتند :ايا ان نمونه قشنگي از يك پارچه نيست؟
و انها طرح زيبايي را كه اصلا وجود نداشت ،نمايش و توضيح دادند.
مرد با خود گفت:”من كودن نيستم!علتش بايد مقام خوب من
باشد كه برايش مناسب نيستم.به قدر كافي مضحك هست
نبايد اجازه بدهم كسي متوجه بشود.“
سپس او پارچه اي را كه نمي ديد تحسين كرد.
و اظهار داشت كه از زيبايي رنگ و دلربايي طرحش لذت برده است.
به امپراتور گفت:”بله، دلرباست“
همه مردم شهر راجع به پارچه مجلل صحبت مي كردند.
امپراتور ميل داشت كه ان را وقتي كه هنوز روي دستگاه بود ببيند.
او به همراه جمعي از دولتمردان و دو نفري كه قبلا هم از انجا بازديد كرده بودند
به طرف ان دو مكار رفت.
آنان نيرومند و پر انرژي در حال بافتن بودند،بدون هيچ الياف يا نخي.
دو دولتمرد گفتند:”عالي نيست؟ آيا اعليحضرت طرح و رنگهاي ان را ملاحظه نمي كنند؟ “
و به دستگاه خالي اشاره كردند.چون فكر مي كردند بقيه مي توانند پارچه را ببينند.
امپراتور فكر كرد: اين ديگر چيست؟ من اصلا چيزي نمي بينم! وحشتناك است.
ايا من كودن هستم؟ ايا من مناسب امپراتور بودن نيستم؟
اين وحشتناك ترين چيزي ست كه ميتوانست برايم اتفاق بيفتد.“
امپراتور با صداي بلند گفت:”اوه اين خيلي زيباست!“
و با خرسندي سر تكان داد،و به دستگاه خالي چشم دوخت.
چون نمي توانست بگويد، چيزي نمي بيند.
همه همراهاني كه با او بودند،نگاه كردند و نگاه كردند ولي چيزي نديدند.
اما مثل امپراتور گفتند:”قشنگ است!“
و به او توصيه كردند كه ان لباس هاي جديد عالي را براي روز جشني كه نزديك
بود بپوشد.
اين حرف دهان به دهان گشت:”عالي است،بسيار خوب است.“
همه جا شادي عظيمي موج ميزد و امپراتور به انها عنوان
” بافنده هاي بارگاه امپراتور “ داد.

تمام شب قبل از روز جشن، دغل باز ها بيدار بودند و بيشتر از ششصد
شمع را روشن نگه داشتند.
مردم مي ديدند كه انها به سختي براي كامل كردن لباس امپراتور كار مي كنند.
با قيچي هاي بزرگي در هوا برش مي زدند و با سوزني بي نخ مي دوختند.
و در اخر گفتند:” لباس حاضر است!“
امپراتور با شواليه هاي با شكوهش آمد.
و دو دغل باز ،يكي از بازو هايشان را بلند كرده بودند،مثل اينكه
چيزي را گرفته باشند و گفتند:”ببينيد، اين شلوار! و اين كت! و اين ردا !“
”به سبكي تار عنكبوت است“
شواليه ها گفتند:”بله“ اما نمي توانستند چيزي ببينند چون چيزي ان جا نبود.
دو دغل باز گفتند:”ايا اعليحضرت همايوني بر ما منت مي گذارند ، لباس
خود را در آورند تا ما لباس هاي جديد شان را در جلوي اينه بزرگ به ايشان بپوشانيم؟“
امپراتور لباس هايش را در آورد،و دغل بازها وانمود كردند كه دارند لباس هاي جديد را
به او مي پوشانند.
و امپراتور جلوي اينه چرخيد و چرخيد...
همه گفتند:”اوه چقدر خوب به نظر ميرسد!چقدر برازنده شماست!
چه طرحي! چه رنگهايي! لباس عاليي ست!“
رئيس تشريفات اعلام كرد :” انها بيرون منتظر شما هستند...“
ادامه دارد...


مترجم : Hoda  ::  پيوند



 

 
Enter your email address below to subscribe to DYDAR!


powered by Bloglet
 
 
You may use any part presented herein for non-commercial  purposes ONLY, 
on the condition  of giving  link to:         "http://www.geocities.com/iran_story/
To publish any part of the weblog in magazines, newspapers etc, is forbidden.
The Best view: 800*600 -  ie5      Designer: Mohammad       Powered by: Blogger