HOME :: ABOUT :: ARCHIVE :: DISCUSSION  :: ENGLISH
          ديدار با خود       

DYDAR



   

شاكونتالا
قسمت 13

دلقك:از شر ِ اين جانوران موذي خلاص شديد!
حالا روي ان سنگ تخت بنشينيد...روي آن يكي كه درخت سايه
خود را بر آن گسترده است.
تا وقتي شما ننشينيد من نميتوانم بنشينم.
شاه:خب،راهنمايي ام كن.
دلقك:به دنبالم بياييد.
(راه ميروند و مينشينند.)

شاه:اي دوست من ،مادهاوايا،تو نمي داني كه رويا چيست.
تو آن كه از همه زيباتر است را نديدي.

دلقك:من شما را ميبينم؛درست روبروي خودم.

شاه:درست است؛هركسي فكر ميكند،خودش زيباست.اما من داشتم از شاكونتالا حرف ميزدم.آن زينت ِ گوشه ي عزلت نشيني.

دلقك (با خود): نبايد هيزمي به اين آتش شعله ور بيافزايم.
(بلند)اما شما نميتواند صاحب او شويد.او يك دختر راهبه است.فايد ه ي ديدن او چيست؟

شاه:احمق!
پس آيا اين اشتياقي خودخواهانه است،
كه روحمان را،از ميان چشماني كه
پلك زدن را بر خود حرام كرده اند،
مانند ماه نويي كه از آسمان بالا ميرود،
به عرش مي برد؟

گذشته از اين،افكار دوشيانتا روي چيز هاي منع شده توقف نمي كند.
دلقك:خيلي خوب،از او برايم بگو.

شاه:
نصبش از حوري بهشتي ايي عياش و شوخ طبع است.
او به خاطر رفتاري كه زاهد ِ سخت گير و عبوس
-در آن هنگام كه شديدا به او نياز داشت با او كرد؛
به بركتي كه به او داده شده بود
پشت پا زد و به راه خود رفت.
و شكوفه ي لرزانده شده،
به سان گلي در علفزار افتاد.

دلقك(مي خندد):مثل كسي مي ماني كه از خرما ي خوب خسته شده
و مشتاق ِتمبر هندي ترش است.
همه ي مرواريد هاي قصر از آنِ شماست،و تو اين دختر را مي خواهي؟!

شاه:دوست من،تو آن دختر را نديدي،نميتواني اينطور صحبت كني.

دلقك:اگر كه مايه شگفتي تو شده،بايد دلربا باشد.

شاه:آه،دوست من ،توصيف او به كلمات زيادي نياز ندارد.

او روياي خدااز انديشه يِ پاك است
كه در ذهن خلاقش ساخته شده،
تجسم خدا از زيبايي،بي همتاترين مرواريد ِ
زنان را ساخته.
وقتي كه ميبينم خداوند چقدر بزرگ است و او
چقدر دوست داشتني،
علاقه ام به او افزون ميشود.

دلقك : چقدر زنان بايد از او بيزار باشند!

شاه:خودم هم در اين فكر بودم.

مثل گلي مي ماند كه رايحه ي خوشش را هيچ كس نبوييده،
گوهري است كه ابزار هيچ استادكاري آن را نتراشيده.
بوته اي ست كه هيچ دست ِ بي حرمتي او را نيالوده.
محبوبي با نشاط و بسيار جذابست..
هيچ كس در زمين استحقاق چشيدن زيبايي بي عيب و با ارزش او را ندارد.
مگر اينكه انساني كامل و تمام عيار باشد.
و آيا چنين كسي در جهان هست؟

دلقك:قبل از اينكه آن دختر بيچاره به ميان دستان آلوده ي
يك راهب بيافتد.با او ازدواج كن.

شاه:او تحت ِ تكفل پدرش است،و پدرش اينجا نيست.
دلقك:اما احساس او نسبت به تو چيست؟
شاه:دوست من،دختران راهب ذاتا خيلي محجوب اند.
و وقتي من نزديك او بودم،او نميتوانست به من نگاه كند؛
لبخند ميزد،اما نه به من،و لبخندش را در نيمه پنهان ميكرد.
دوست داشتن اش را به خاطر عفت اش نشان نمي داد؛
اما خيلي هم سعي در پنهان كردنش نداشت.

دلقك:مي خواستي در همان ديدار اول به آغوش تو در ايد؟

شاه:اما وقتي با دوستش دور شد،تقريبا نشان داد كه مرا دوست داشته؛
وقتي كه به سختي مرا ترك كرد،
وقتي كه آن دوشيزه گفت:”نميتوانم راه بروم“
و چهره اش را برگرداند و تظاهر به رها كردن
جامه اي كرد كه به درختي گير نكرده بود.

دلقك:او براي تو خاطراتي را به جا گذاشته تا آنها را مرتب مرور كني.
فهميدم كه چرا بيشه پارسايان را اينقدر دوست داري.
شاه:دوست من ،به بهانه اي فكر كن كه با آن بتوانيم به گوشه ي عزلت نشيني بر گرديم.


مترجم : Hoda  ::  پيوند



 

 
Enter your email address below to subscribe to DYDAR!


powered by Bloglet
 
 
You may use any part presented herein for non-commercial  purposes ONLY, 
on the condition  of giving  link to:         "http://www.geocities.com/iran_story/
To publish any part of the weblog in magazines, newspapers etc, is forbidden.
The Best view: 800*600 -  ie5      Designer: Mohammad       Powered by: Blogger