HOME :: ABOUT :: ARCHIVE :: DISCUSSION  :: ENGLISH
          ديدار با خود       

DYDAR



   

شاكونتالا­­­­­­
قسمت چهاردهم

دلقك:شما به چه بهانه ايي احتياج داريد؟مگر شما شاه نيستيد؟
شاه:چه سودي دارد؟
دلقك:از روي برنج زاهدان ماليات جمع كنيد.
شاه:اي ابله!
مالياتي كه زاهدان مي دهند خيلي متفاوت است-اين افرادي كه وجودشان
از توده هاي جواهر هم با ارزش تر است.
آن ثروتي كه ما از مردم عادي مي گيريم،تلف ميشود.
اما اينها چنان بركتي را با ما قسمت ميكنند،
كه هرگز نابود نميشود.

صداهايي از پشت صحنه:آهانِ،او را پيدا كرديم!
شاه(گوش ميدهد):صدايشان قوي و مطمئن است.بايد زاهدان باشند.(دربان وارد ميشود)

در بان:شاه پيروز باد.دو جوان زاهد دم در هستند.
شاه:دعوتشان كن كه فورا داخل شوند.
دربان:به چشم سرورم.(بيرون ميرود،سپس با جوانان برمي گردد.)
دنبالم بياييد.
اولين جوان(به شاه مي نگرد):
حضوري شاهانه است،اما
به من اطمينان مي بخشد. [به جاي ترس]

اين براي شاهي كه نيمي قديس است،تعجب برانگيز نيست.
چرا كه براي او قصر باشكوهش مانند گوشه ي عزلت نشيني است.
حكومت شاهانه اش،شجاعتش و دانايي اش هر روز به شايستگي هايش مي افزايد.
و اين ها را جهت برانگيختن تحسين بهشتيان به او بخشيده اند.
كساني كه سرودهايشان در وصف شكوه او هر روز بلند تر و قوي تر ميشود؛
و فرياد ميزنند كه او هم پادشاه است و هم قديس.

دومين جوان:اي رفيق،آيا اين دوشيانتا دوست ِ ايندرا ست؟
اولين جوان:بله هست.
دومين جوان:
و تعجب بر انگيز هم نيست كه كسي كه بازويش
قدرت مچاله كردن دروازه ي يك شهر را دارد،
بايستي تمام اين زمين پهناور را كه با درياي سياه احاطه شده
از آسيب حفظ كند؛
چرا كه وقتي خدايان آسمان با اهريمنان مبارزه ميكنند،
كمان دوشيانتا و سلاح درخشنده ي ايندرا ضامن پيروزي انهاست.

دو جوان(نزديك ميشوند):پيروز باشيد!
شاه(بلند ميشود):سلام بر شما.
دو جوان:سلام بر همگي!
(انها ميوه هايي را پيشكش مي كنند)
شاه:(ان را ميگيرد و فروتنانه خم ميشود)
ممكن است دليل آمدنتان را بدانم؟
دو جوان:زاهدان فهميدند كه شما اينجا هستيد و خواهش كردند كه...
شاه:امر فرمودند .
دو جوان:نيرو هاي شرور در غياب پدر زاهد،براي زندگي زاهدانه ي ما مزاحمت ايجاد كرده اند.
بنابراين ما آمده ايم كه از شما خواهش كنيم كه شما و ارابه رانتان چند شبي پيش ما بمانيد و از گوشه عزلت نشيني محافظت كنيد.
شاه:از انجام چنين كاري بسيار خشنود خواهم شد.
دلقك(به شاه):به نظر ميايد كه بيشتر دوست داريد از اين طريق سرتان را بر باد دهيد.
شاه:رايواتاكا،به ارابه رانم بگو كه برود و تير و كمانم را بياورد.
رايواتاكا:به چشم سرورم.
(بيرون ميرود)

جوانان:استعدادِ شما،نهال با ارزشي است
از پادشاهاني كه بر سرزمين ما حكومت كردند.
و جنگيدن با كساني كه واجب است را
حقيقي ترين بركت خود يافتند.

شاه:لطفا شما قبل از من برويد .من هم الساعه به دنبالتان مي آيم.
دو جوان:شاه پيروز باشد!
(خارج ميشوند)

شاه:مادهاوايا،هيچ كنجكاو نيستي كه شاكونتالا را ببيني؟
دلقك:
من كنجكاوي بي حدي داشتم .اما صحبت از قدرت شرور،به كنجكاوي من خاتمه داده است.
شاه:نترس.تو با من خواهي بود.
دلقك:من نزديك چرخ ارابه ي شما مي مانم و از آن جدا نميشوم.
(دربان وارد ميشود.)
دربان:سرورم،ارابه حاضر است.و در انتظار عظيمت شما به سوي پيروزي است.
اما يك كارابهاكا (مستخدم) از شهر آمده،پيكي از سوي ملكه- مادر است.
شاه(با احترام):از طرف مادرم فرستاده شده؟
دربان:بله.
شاه:اجازه دهيد داخل شود.
(دربان خارج ميشود و با كارابهاكا بر مي گردد.)
دربان:سرورتان اينجاست.ميتواني داخل شوي.
كارابهاكا(نزديك ميشود و تعظيم ميكند.) :پيروزي نصيب شما باد.
ملكه- مادر فرمان هاي خود را فرستاده اند.
شاه:فرمان هاي ايشان چيست؟
كارابهاكا:او چهار روز پس از امروز،مراسم اختتاميه روزه را ترتيب داده
و در آن موقع نبايد پسر عزيزش ،از بودن در كنار او كوتاهي ورزد.

شاه:از يك طرف،مسوليتم در برابر زاهدان،از طرفي ديگر فرمان مادرم.
هيچ كدام را نميتوانم ناديده بگيرم.چه كاري بايد انجام داده شود؟
دلقك(مي خندد):بين اين دو راه باش،مثل تريشانكو!
شاه:در حقيقت من گيج شده ام.
دو وظيفه ي متناقض ذهنم را
با شوك ِ بي رحمانه اي از هم مي درد.
مثل جريان رودخانه اي كه با خوردن به
صخره اي از هم شكافته ميشود.
(او فكر ميكند.)
دوست من،ملكه هميشه تو را مثل پسر خود دانسته،
برگرد و به او بگو كه چه مسوءليتي باعث شده من اينجا بمانم،و خودت وظايف
پسر را انجام بده.
دلقك:تو كه فكر نمكيني كه من از شياطين مي ترسم؟
*شاه :( لبخند ميزند) اوه،پناه بر برهمن
مقتدر،چه كسي حتي ميتواند چنين شكي ببرد؟
دلقك:اما من مي خواهم كه مانند يك شاهزاده سفر كنم.
شاه:من همه ي سربازان را با تو خواهم فرستاد،چون نبايد براي بيشه زاهدان مزاحمتي پيش بيايد.
دلقك(با تفاخر راه مي رود.):آها!به اين وارث مسلم نگاه كنيد!
شاه(با خود):اين يارو آدم پر حرفي است.ممكن است علاقه ي مرا براي بانوان قصر فاش كند.
خُب،پس...(دست دلقك را ميگيرد و به صداي بلند ميگويد.)
دوست من،مادهاوايا،احترامي كه براي زاهدان قائل هستم،مرا به گوشه عزلت نشيني كشانده.
فكر نكن كه من واقعا عاشق آن دختر زاهد هستم.
تنها فكر كن كه،

يك پادشاه،و دختري از بيشه ي آرام زاهدان،
كه با آهوان بزرگ شده،و غريبه اي براي عشق ورزيدن.
تصور نكن كه من واقعا او را ميخواهم،
آن سخنان هوس آميز كه گفتم،فقط محض ِشوخي بود.

دلقك:آهان،من به خوبي ميفهمم.
(خارج ميشوند)


[برهمن= يكي از بالاترين يا روحاني ترين طبقه از هندو ها است.] *

پايان پرده دوم


مترجم : Hoda  ::  پيوند



 

 
Enter your email address below to subscribe to DYDAR!


powered by Bloglet
 
 
You may use any part presented herein for non-commercial  purposes ONLY, 
on the condition  of giving  link to:         "http://www.geocities.com/iran_story/
To publish any part of the weblog in magazines, newspapers etc, is forbidden.
The Best view: 800*600 -  ie5      Designer: Mohammad       Powered by: Blogger