HOME :: ABOUT :: ARCHIVE :: DISCUSSION  :: ENGLISH
          ديدار با خود       

DYDAR



   

شاكونتالا
ادامه پـرده سوم
قسمت 17

پريموادا : (تفكري مي كند.)خيلي خوب،شاكونتالا بايد برايش يك نامه ي عاشقانه بنويسد.
و من آن را در يك دسته گل پنهان مي كنم. و مي بينم كه به دست شاه برسد،
انگار كه يادگاري از آن قرباني است.
آنوسويا: عزيزم،اين نقشه ي زيبايي است و مرا خشنود مي سازد.
شاكونتالا ،تو چه مي گويي؟
شاكونتالا: فكر كنم ،من بايد از دستورات اطاعت كنم!
پريموادا: پس يك شعر كوتاه و زيباي عاشقانه بساز،با اشاره اي كوتاه از خودت در آن.
شاكونتالا: سعي مي كنم.اما از ترس اينكه مرا كوچك كند،دلم به لرزه مي افتد.

شاه:
همين جا ايستاده آن عاشق مشتاق!
و تو رنگ از رخ باخته اي
از هراس اينكه مبادا
او عشقي چنين سرشار از عطوفت را كوچك بشمارد!

آن كه جستجو مي كند
ممكن است اقبال خود را بيابد،
يا نا كام بماند.
اما چگونه ممكن است جستجوگر اقبال،
از يافتن ناكام ماند؟

و باز:

آن عاشق پر شور مي آيد
و اما تو مي هراسي
مبادا كه او ستايش عشق را تحقير كند،
عشقي كه ،اميد به آن
گام هايش را به اينجا هدايت كرده.
مرواريد ها جستن نمي خواهند، زيرا كه آنها خود آشكارند.


دو دوست:تو نسبت به دلربايي خودت بسيار فروتني مي كني.
آيا كسي هست كه بر بالاي سرش چتري بيافكند،تا خود را از پرتوي تسكين دهنده ماه حفظ كند؟

شاكونتالا:(لبخند مي زند) فكر ميكنم بــايد اطاعت ِ دستور كنم.
(او به فكر فرو مي رود)

شاه:طبيعي است كه وقتي محبوبم را مي بينم،بايد پلك زدن را فراموش كنم.
در همان حال كه به جستجوي كلمات مناسبي است،
يك ابرويش را بالا برده.
چهره اش، با آن گونه هاي گلگونش
اشتياقش به من را آشكار مي كند.

شاكونتالا:خُب،من يك آواز ِ كوتاه به ذهنم رسيده ، اما چيزي ندارم كه با آن بنويسم.
پريموادا:اينجا يك برگ نيلوفر به صافي و براقي سينه ي طوطي هست.ميتواني حروف را با ناخنت روي آن حك كني.
شاكونتالا:حالا گوش كنيد،و بگوييد كه آيا معني مي دهد؟
دو دوست:لطفا بخوان.

شاكونتالا: (مي خواند)
نمي دانم آيا قلبت را درست مي خوانم يا نه.
چرا با بي رحمي، اين چنين پريشانم مي كني؟

تنها مي دانم كه
آن اشتياق به تو،
سرچشمه ي همه ي غم هايم،
روز ها و شب هاي طولاني
جسم ِ بي قرار مرا از پيش و پس متلاطم مي كند.

شاه (به پيش مي آيد):
اگرچه عشق تو را آزار مي دهد، بانوي نازك اندام
اما مرا هم به كلي از بين برده ،
آن چنان كه روشنايي روز،
با آمدنش
گل هايي كه در شب شكوفه مي دهند را مي بندد
و بي درنگ ماه را مي كُشد.


دو دوست (شاه را مي بينند و با شادي بر مي خيزند):
به مرادي كه بي تاخير اجابت شده خوش آمديد.
(شاكونتالا سعي دارد از جا برخيزد)

شاه:سعي نكن بلند شوي،شاكونتالاي زيبا...


مترجم : Hoda  ::  پيوند



 

 
Enter your email address below to subscribe to DYDAR!


powered by Bloglet
 
 
You may use any part presented herein for non-commercial  purposes ONLY, 
on the condition  of giving  link to:         "http://www.geocities.com/iran_story/
To publish any part of the weblog in magazines, newspapers etc, is forbidden.
The Best view: 800*600 -  ie5      Designer: Mohammad       Powered by: Blogger