شاكونتالا: (غمگينانه با خودش مي گويد) آه قلب من، خيلي ناشكيبا بودي، و حالا جوابي نداري كه بدهي
آنوسويا :قربان، لطفا به اين نيمكت سنگي افتخار نشستن بدهيد (شاكونتالا كناره مي گيرد) شاه (مي نشيند):پريموادا، به شما اطمينان مي هم كه بيماري دوستتان خطرناك نيست.
پريموادا (لبخند مي زند): ما او را درمان كرده ايم و به زودي بهتر هم خواهد شد. آقا، واضح است كه شما و او همديگر را دوست داريد. اما من شاكونتالا را هم دوست دارم و بايد چيزي را دوباره تكرار كنم.
شاه: لطفا ترديد نكنيد. بر زبان نياوردن سخني كه اشتياق به بيانش داريد، هميشه در پايان باعث ايجاد اندوه ميشود. پريموادا :پس گوش كنيد، آقا. شاه: همه ي حواسم به شماست. پريموادا : وظيفه شاه است كه گروه زاهدان را از هر رنجي حفظ كند. آيا اين گفته همان كتاب مقدس نيست؟ شاه: هيچ موضوعي ضروري تر از اين نيست.
پريموادا: خب، دوست ما به خاطر عشق شما به همچنين حالت غمگيني افتاده آيا دل شما بر او به رحم نمي آيد و زندگي او را نجات نمي دهيد؟
شاه: ما خواست ِ يكساني داريم. من اين را افتخار بزرگي مي دانم. شاكونتالا : (با لبخندي حسودانه) شاه خوب را معطل نكنيد. او از زنان كاخ جدا شده و مشتاق بازگشتن به سمت آنهاست.
شاه: حتما متوجه خواهي شد كه آن چشمان دلرفريبي كه قلبم را يافتند ديگر نه مي توانند بي او زندگي كنند و نه مي توانند بي وفا باشند. من تا آن حد كه بتوانم كمانِ عشق را تحمل مي كنم. بي شك يك مرد زخم خورده ، دو بار زخم نخواهد خورد.
آنوسويا: اما قربان، ما شنيده ايم كه شاهان سوگلي هاي زيادي دارند. شما بايد طوري رفتار كنيد كه دوست ما ،دليلي براي رنج و اندوه خانواده اش نشود. شاه: من چه ميتوانم بگويم؟ اگرچه ملكه هاي زيادي دربار مرا قسمت كرده اند، اما دو تن تخت را پشتيباني مي كنند دوست شما در زمين ِ محصور شده با دريا يك رقيب خواهد يافت.
دو دوست: ما متقاعد شديم. (شاكونتالا شادي اش را پنهان مي كند)
پريموادا (خطاب به آنوسويا) نگاه كن آنوسويا! ببين چه طور دقيقه به دقيقه زندگي دختر ِ عزيز برميگردد، درست مثل طاووسي در تابستان لحظه اي كه اولين نسيم خنك باران زا مي آيد. ...ادامه دارد