HOME :: ABOUT :: ARCHIVE :: DISCUSSION  :: ENGLISH
          ديدار با خود       

DYDAR


بانوي حصاري (1)


   

يكي بود يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود.

يه روزي، در يه سرزمين قشنگ يه پادشاهي بود كه با دختر زيباش توي يه كاخ بزرگ زندگي مي كرد. دختر كه در كمال و جمال بر همگان سر بود.

طبيعي بود كه او هم مثل بقيه جفت مي خواست، ولي جفت هر موجود نري نميشد. روي ديوار اتاقش نوشته بود:

روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم...
-حافظ

باري آوازه در جهان اوفتاد كه شاه پري رويان و سر آمد حوريان گويي از آسمان به زمين اوفتاده است. دختري كه در مهد ماه و خورشيد پرورش يافته و زهره ي خنياگر، او را به شير عطارد پرورده است.

بدين آوازه رغبت مردمان بدو گرم شده و از هر سو با پاترول و بنز و بي ام و به خواستگاري او آمده و مدارك كارخانجات در جاده ي قديم كرج را آورده تا ثابت كنند مهر او چندين و چند كارخانه است. اما آن خوبروي و سالم نهاد ميدانست كه كمالات در ذهن مرد است.

چندي كه از خواستگاريهاي متعدد گذشت، او از دست اين نرهاي پولدار كه از صبح تا شب به گل و گيسشون ميرسيدن به تنگ آمد و چون دست خواهندگان خود بخويش دراز ديد، دستور داد تا بر فراز كوهي بنام "دربند"، بنا و حصاري محكم ساختند و در راه رسيدن بداخل آن طلسمهاي خطرناك از پيكره هاي آهنين نهادند و در دست هر پيكره اي شمشيري چابك بود كه به يكدم سر از تن جدا ميكرد.

دروازه ي آن قلعه را نيز چنان ساخته بودند كه پنهان و بي نشان بود. پس دختر در آن حصار پناه گرفت تا از دست خواستگاران مدعي در امان باشد و عاشق ناب را بيابد و از اينرو بانوي حصاري لقب يافت.

منبع داستان
(بر گرفته ازداستان بانوي حصاري ( كه رمزي از حضرت احديت است) از كتاب پنج گنج نظامي)


مترجم : محمد  ::  پيوند



 

 
Enter your email address below to subscribe to DYDAR!


powered by Bloglet
 
 
You may use any part presented herein for non-commercial  purposes ONLY, 
on the condition  of giving  link to:         "http://www.geocities.com/iran_story/
To publish any part of the weblog in magazines, newspapers etc, is forbidden.
The Best view: 800*600 -  ie5      Designer: Mohammad       Powered by: Blogger