يه روزي، در يه سرزمين قشنگ يه پادشاهي بود كه با دختر زيباش توي يه كاخ بزرگ زندگي مي كرد. دختر كه در كمال و جمال بر همگان سر بود.
طبيعي بود كه او هم مثل بقيه جفت مي خواست، ولي جفت هر موجود نري نميشد. روي ديوار اتاقش نوشته بود:
روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم... -حافظ
باري آوازه در جهان اوفتاد كه شاه پري رويان و سر آمد حوريان گويي از آسمان به زمين اوفتاده است. دختري كه در مهد ماه و خورشيد پرورش يافته و زهره ي خنياگر، او را به شير عطارد پرورده است.
بدين آوازه رغبت مردمان بدو گرم شده و از هر سو با پاترول و بنز و بي ام و به خواستگاري او آمده و مدارك كارخانجات در جاده ي قديم كرج را آورده تا ثابت كنند مهر او چندين و چند كارخانه است. اما آن خوبروي و سالم نهاد ميدانست كه كمالات در ذهن مرد است.
چندي كه از خواستگاريهاي متعدد گذشت، او از دست اين نرهاي پولدار كه از صبح تا شب به گل و گيسشون ميرسيدن به تنگ آمد و چون دست خواهندگان خود بخويش دراز ديد، دستور داد تا بر فراز كوهي بنام "دربند"، بنا و حصاري محكم ساختند و در راه رسيدن بداخل آن طلسمهاي خطرناك از پيكره هاي آهنين نهادند و در دست هر پيكره اي شمشيري چابك بود كه به يكدم سر از تن جدا ميكرد.
دروازه ي آن قلعه را نيز چنان ساخته بودند كه پنهان و بي نشان بود. پس دختر در آن حصار پناه گرفت تا از دست خواستگاران مدعي در امان باشد و عاشق ناب را بيابد و از اينرو بانوي حصاري لقب يافت.
منبع داستان (بر گرفته ازداستان بانوي حصاري ( كه رمزي از حضرت احديت است) از كتاب پنج گنج نظامي)