HOME :: ABOUT :: ARCHIVE :: DISCUSSION  :: ENGLISH
          ديدار با خود       

DYDAR


بانوي حصاري (3)


   

سه شنبه روزي از روزها شاهزاده اي جوان كه دانشجوي دلير و زيرك بود، و هيچ دوست دختري نداشت با وب سايت دختر پادشاه آشنا شد. او كه تا كنون طبع را در گود دانش مي آزمود نه در پارتي هاي شبانه، به يك چشم به هم زدن دختر را معشوق يافت.

پس وصيتي كوچك كرد بدين مضمون كه : "اين آخرين جمالي است كه ميخواهم ببينم كه در دام او شكار شدم. اما رسم وفا نگاه مي دارم و بعد از او به احدي نگاه نمي كنم." و براه اوفتاد...

پسر هنگام رسيدن به ابتداي راه كه همانا ميدان دربند بود، آنچه بايد از عاشقان بال سوخته مي ديد، بديد. با خود گفت: "اين همه سر در اين سودا به باد رفته. سر ِما نيز رفته گير و نترس."

اما فكر كرد كه اين دژ را اينان شايد براي مشتريان غافل و نا آگاه اينچنين سفت و محكم بسته اند. او پيش خود گفت بايد افسوني در جيب داشته باشم كه با آن به جنگ اين طلسمها بروم كه گشودن قلب فقط از راه زور نيست و طلسم گشايي نياز است.

پس به اولين كافي نت در آن حومه برفت و شروع به Search توي اينترنت كرد تا چاره اي جويد تا آن بندهاي سخت از محبوب باز كند و رخنه اي بدان حصار گشايد. تا اينكه خبر يافت كه يك هنرمند فرشته پيكري به شهر آمده كه راز تمام طلسمات عالم داند. بنزد وي رفت و قصه را گفت و چاره اي خواست.

آن حكيم از حساب طلسمات پيچ در پيچ عالم آنچه مناسب ديد با او بگفت. جوان نيز دست او را فشرد و تشكر گرمي كرد و با توشه اي از دانايي و بينايي از تپه به زير آمد، آژانسي گرفت و به دربند بازگشت. لباسهاي قرمز بتن كرده و در راه به همگان اعلام كرد كه به خونخواهي سرهاي بريده آمده است!!

گفت رنج از براي خود نبرم
بلكه خونخواه صد هزار سرم

و بدين تيغ در دست و بدان فكر در سر و بدان راز بر قلب، ظهر همان سه شنبه از حصارها بالا ميرفت و طلسمات اوليه باز مي كرد. چون آوازه در افتاد كه شيرمردي به دادخواهي سرهاي لب تشنگان قلعه ي حصاري برخاسته، هركس همت خويش در كار او بست و جوان با نيرويي شگرف و صد چندان به ياري ياري كنندگان به طلسمات بعدي نزديك ميشد و مي گذراند.

به پاي دروازه ي دژ رسيد. ديد همه جا ديوار است. كمي به بازويش آرامش داد و بازوي عقل را بكار گرفت. پس د ُهُلي يافت و آنرا بنواخت. از همه ي ديوار ي چهارگوشه صدايي بر مي گشت غير يك جا از يك ديوار. دست زد و آنرا پارچه اي برنگ و نقش ديوار يافت. به آساني كنارش كشيد و وارد قلعه شد!

چون بانوي حصاري از اين واقعه با خبر شد آرايش مختصري كرد و از اندروني برون شد به نشاط و جوان را به باد غرور آفريني داد وگفت : "اكنون پاسپورتت را بده يا اگر نداري يك مدرك شناسايي معتبري بده و بسوي قصر ما برو تا من هم بدانجا آيم و از تو سوالاتي بپرسم. اگر در اين كنكور هم رتبه ي اول شوي كار تمام است. اگر نه كه سرت بر باد است". جوان پاسپورت بداد و بسوي قصر پدر روان شد.

آن عروس زيبا كه در دل از پيروزي شوي خود شاد بود با آژانس به شهر آمد و داستان جوان دلير با پدر بگفت كه چگونه سه شرط را به پايان برد و تنها شرط چهارم مانده است.

شاه بگفتا كه شرط چهارم چيست
شرط خوبان يكي كنند نه بيست !

شاه به دختر نهيبي زد كه تو هم ديگه شورش رو در آوردي!! براي آدماي خوب، يه شرط بسه! دختر گفت: "يك شرط براي شما بس است و براي من چهار شرط كفايت مي كند! فردا صبح او را به قصر بخوانيد و اكرام كنيد و من از پس پرده از وي پرسشهاي سر بسته كنم تا بختش چگونه خواهد كرد."


مترجم : محمد  ::  پيوند



 

 
Enter your email address below to subscribe to DYDAR!


powered by Bloglet
 
 
You may use any part presented herein for non-commercial  purposes ONLY, 
on the condition  of giving  link to:         "http://www.geocities.com/iran_story/
To publish any part of the weblog in magazines, newspapers etc, is forbidden.
The Best view: 800*600 -  ie5      Designer: Mohammad       Powered by: Blogger