HOME :: ABOUT :: ARCHIVE :: DISCUSSION  :: ENGLISH
          ديدار با خود       

DYDAR


شاکونتالا


   

قسمت 19
شاكونتالا :شما بايد به خاطر حرف هاي گستاخانه اي كه در غياب شاه با هم گفتيم، از شاه پوزش بخواهيد.

دو دوست (لبخند زنان) :هر كس مي گويد حرف هاي گستاخانه اي زده شده. خودش پوزش بخواهد.
كس ِ ديگري احساس گناه نمي كند!

شاكونتالا: قربان، لطفا ما را به خاطر آنچه كه گفتيم- در زماني كه از حضورتان اطلاع نداشتيم- ببخشيد.
من متاسفم كه چيزهاي زيادي پشت سر شخصي گفته ايم.

شاه (لبخند مي زند) :
خطاي شما بخشوده شده است؛
اگر من بتوانم خستگي خود را از نشستن بر روي
قسمتی که دانه گل پاشيده اید بيان كنم!

پريموادا: ولي اين براي راضي كردن او (شاه) كافي نيست.

شاكونتالا: (وانمود مي كند عصباني است)كافيست! تو دختر گستاخي هستي.
مرا در همچنين موقعيتي مسخره مي كني.

انوسويا : (به تاكستان مي نگرد.)پريموادا . آنجا آهوي كوچكي است. مدام به اطرافش نگاه مي كند.
احتمالا مادرش را گم كرده و سعي دارد پيدايش كند.
من مي روم تا كمكش كنم.
پريموادا: آن كوچولو خيلي چابك است. به تنهايي نمي تواني او را بگيري. من هم با تو مي آيم.
(آنها عزم به رفتن مي كنند)

شاكونتالا :به شما اجازه نمي دهم كه برويد و مرا تنها بگذاريد.
دو دوست (مي خندند):
تو تنهايي؟ وقتي كه پادشاه جهان همراه توست ؟!
(خارج مي شوند)

شاكونتالا :آيا دوستانم رفته اند؟
شاه (به اطراف مي نگرد) : دلواپس نباش شاكونتالاي زيبا. مگر یک خدمتکار بی توقع اینجا نداری که جای دوستانت را برایت پر کند؟
پس به من بگو :
آيا بايد اين برگ نيلوفر مرطوب را به كار گيرم
تا خستگي و رنج تو را به دور ريزم؟
يا پاهاي سفيدت را که بسان گل سوسن است، بر روي زانويم بگيرم
و مالششان دهم تا تو آسوده تر بيارامي ؟

شاكونتالا : من آنان را كه مديون افتخارشان هستم، نمي آزارم.
(با سستي بر مي خيزد و شروع به دور شدن مي كند)
شاه (به دنبال او مي رود):
روز همچنان گرم است. شاكونتالاي زيبا.و شما تب دار هستيد.

شكوفه هاي بستر را رها مکن تا
در گرماي نيم روز بپژمرند.
با گلبرگ هاي نيلوفر بر روي سينه ات،
با بدن تب دار و پاهاي لغزان.
( او دستش را بر بالاي سر او مي گيرد)

شاكونتالا : اوه ، نكنيد! نكنيد! من نمی توانم از خودم مواظبت کنم. حالا چه میتوانم بکنم؟ هیچ کس را به جز دوستانم ندارم که کمکم کند.

شاه: این سخن شما مرا ملامت کرد.
شاکونتالا: منظور من شما نبودید سرورم.
من سرنوشت را متهم کردم.
شاه: چرا سرنوشتی را مقصر میدانی که آنجه را طلب می کنی برایت می آورد؟
شاکونتالا: چرا سرنوشتی را مقصر ندانم که اختیار را از من می رباید و با فضیلت دیگری می فریبد؟

شاه (با خود):
اگرچه عمیقا مشتاقند، دوشیزگان
بس عشوه گرند
و خواستگاران را امر به انتظار میکنند؛
اگر چه مشتاق شادی واحدی هستند
در عشق ورزیدن تردید می کنند
عشق نمی تواند آنها را عذاب دهد
ونمی تواند قلب هایشان را به سوی ازدواجی بی درنگ بکشاند
شاید حتی آنها عشق را بیازارند
آنگونه که آنرا به تعویق می گذارند

(شاکونتالا دور می شود.)

شاه: چرا روش خودم را نداشته باشم؟
( او نزدیک میشود و لباس دختر را می گیرد.)

شاکونتالا: اوه، آقا! مودب باشید. زاهدان این اطراف هستند.

شاه: از خانواده ات نترس شاکونتالای زیبا. پدر کانوا قانون مقدس را می داند.
او متاسف نخواهد شد.

...ادامه دارد


مترجم : Hoda  ::  پيوند



 

 
Enter your email address below to subscribe to DYDAR!


powered by Bloglet
 
 
You may use any part presented herein for non-commercial  purposes ONLY, 
on the condition  of giving  link to:         "http://www.geocities.com/iran_story/
To publish any part of the weblog in magazines, newspapers etc, is forbidden.
The Best view: 800*600 -  ie5      Designer: Mohammad       Powered by: Blogger