داستان فرشته قسمت سوم:
شب كاملا آرامي بود.آنها درآن شهر بزرگ ماندند.
و به طرف كوچه ي باريكي پرواز كردند.
جايي كه انبوهي از پوشال و كاه ،خاكستر وخاكروبه جمع شده بود
آنجا تكه هاي بشقاب ، خرده هاي گچ ،لباس هاي مندرس و كهنه و كلاه هاي قديمي ريخته بود
و همه اين چيزها منظره كوچه را به هم زده بود...
و فرشته از ميان همه ي اين چيزهاي آشفته به تكه هايي از يك گلدان شكسته
و تكه كلوخي كه از آن بيرون افتاده بود، اشاره كرد.كلوخ با ريشه هاي قوي يك
گل صحرايي خشك شده نگه داشته شده بود، كه هيچ استفاده اي نداشت و براي همين
دور انداخته شده بود.
فرشته گفت: ” آن را با خودمان مي بريم. علتش را همان طور كه به پيش ميرويم برايت مي گويم.“
’آن پايين در كوچه باريك ، در زير زميني ،پسر بيمار و فقيري زندگي ميكرد.او از كودكي عليل بود.
فقط وقتي حالش خيلي خوب بود، ميتوانست با تكيه بر چوب دستي اش چند بار بالا وپايين اتاق برود...
اين حد اكثر كاري بود كه او ميتوانست انجام دهد.
براي چند روزي در تابستان اشعه هاي خورشيد به درون زيرزمين رخنه ميكردند.
و وقتي پسر كوچك آنجا در زير تابش خورشيد مي نشست ، در حالي كه دستش را جلوي صورتش مي گرفت و به خوني كه در انگشتانش جاري بود،نگاه مي كرد، مي گفت:” آره، امروز او بيرون آمده!“
او جنگل را با زيبايي سبز بهاريش مي شناخت ،تنها به اين خاطر كه پسر كوچك همسايه ،اولين شاخه ي سبز يك درخت آلش را برايش آورده بود و او آن را بالاي سرش مي گرفت و خود را در روياهايش در جنگلي از درختان آلش مي ديد. جايي كه خورشيد مي درخشيد و پرندگان اواز مي خواندند...
در يك روز بهاري پسر همسايه برايش گلهاي صحرايي آورد.كه اتفاقا يكي از گل ها با ريشه بود.
بنابراين در يك گلدان كنار تخت نزديك پنجره كاشته شد.
و گل رشد كرد، شاخه هاي جديدي داد و هر سال گل هاي تازه اي...
ادامه دارد
داستان فرشته قسمت دوم
فرشته همان طور كه كودكي مرده را به بالا ، به سوي بهشت حمل مي كرد
گفت: ” نگاه كن “
كودك صدايش را شنيد، مثل اين كه در يك رويا بود ...
انها از بالاي مكانهايي كه كودك بازي مي كرد، پرواز كردند
و به ميان باغ هايي با گل هاي زيبا آمدند
فرشته پرسيد:
ـكداميك از اين ها را بايد با خود ببريم تا در بهشت بكاريم؟
ان جا نزديك ان ها يك بوته ي زيبا و باريك گل رز ايستاده بود.
اما دستي نا بكار ساقه اش را شكسته بود،
و به همين خاطر همه غنچه هاي نيمه بازش پژمرده شده
و در اطراف اويزان بودند.كودك گفت:
” گل بيچاره! اين را بردار، ممكن است در انجا گل بدهد و رشد كند“
فرشته ان را برداشت و كودك را بوسيد.
انها تعدادي از گل هاي پر پشت را چيدند
همچنين بنفشه وحشي و گل الاله ي تحقير شده راهم با خود بردند.
كودك گفت :”حالا ما گلهايي داريم“
فرشته سرش را از روي تصديق تكان داد.
ولي به سوي بهشت پروازنكرد....
وقتي كودك خوبي مي ميرد يك فرشته ازبهشت به زمين مي آيد، و كودك مرده را در آغوش ميگيرد...بال هاي بزرگ و سفيدش را باز مي كند
و از بالاي همه چيزهايي كه كودك به آن ها عشق مي ورزيده پرواز ميكند...،
فرشته يك مشت پر گل مي چيند، و آن ها را بالا پيش قادر مطلق مي برد.
آن ها ميتوانند ، در بهشت زيبا تر از زمين شكوفه بدهند.و خداوند همه آن گل ها را به قلب خود مي فشارد.اما گلي را كه بيشتر از همه دوست دارد مي بوسد... و سپس آن گل با صدايي وقف بزرگترين هم سرايي ستايش خداوند ميشود...
گل ها نمادي از انسان ها هستند ،خداوند همه انسان ها را دوست دارد اما آن هايي را كه بيشتر دوست دارد را وقف ستايش خود ميكند.