HOME :: ABOUT :: ARCHIVE :: DISCUSSION  :: ENGLISH
          ديدار با خود       

DYDAR



   

لباس جديد امپراتورـ بخش چهارم ـ هانس كريستين اندرسون ـ
...امپراتور جواب داد:” خوب من حاضر هستم.“
سپس دوباره به طرف اينه برگشت، چون مي خواست اينطور به نظر برسد،
كه دارد با علاقه زيادي درباره اراستگي ظاهرش تفكر مي كند.
دو پيشكار،دستهايشان را به طرف زمين گرفتند درست مثل اينكه
دارند، ردا را بلند مي كنند. و سپس تظاهر كردند ، چيزي را در هوا گرفته اند.
انها شهامت گفتن اينكه چيزي را نمي بينند نداشتند.
پس امپراتور به جشن رفت و در زير سايبان با شكوهي ايستاد.
همه كساني كه در خيابان بودند گفتند:” بي همتاست!
ردايش چه دنباله اي دارد! چقدر برازنده ايشان است!“
هيچ كس اجازه نمي داد كسي بفهمد كه او چيزي را نمي بيند.
چون اين نشان مي داد كه او براي شغلش مناسب نيست
و يا خيلي كودن است.
هيچ كدام از لباس هاي امپراتور موفقيتي مانند اين نداشته بودند.

در آخر بچه كوچكي فرياد زد: ”اما او هيچ چيز نپوشيده!“
پدر گفت:”ببين اين بچه معصوم چه مي گويد!“
و شخصي در گوش شخص ديگر حرف بچه را تكرار كرد،
همه مردم گفتند:”اما او چيزي نپوشيده!“
امپراتور احساس كرد كه حق با انها است.
اما با خودش فكر كرد:”من بايد به درون جمعيت بروم.“
و بنابرين حالت متكبرانه تري گرفت.
و پيشكاران دنباله اي را كه اصلا وجود نداشت ،محكمتر از قبل گرفتند.
پايان

داستان امپراتور و لباس جديدش يه داستان قديميه كه خيلي شنيديم
و خيلي هم كارتونش رو ديديم.اما انگار اين قصه هيچ وقت تكراري
نميشه.هر دفعه كه گوشش ميديم يا مي خونيمش همون احساس
خوب هميشگي رو به ما ميده.
انگار كه داستان زندگي ماست، داستان هر روز مون...
گاهي وقتها به خاطر اينكه مردم ما رو كودن و احمق ندونن حاضريم
هر كاري بكنيم...حتي اينكه بدون لباس توي خيابونا بريم!
احساس من اينه كه اون بچه اي كه فرياد ميزنه همون كودك درون
ماست.اين كودك هر روز فرياد ميزنه،تا ما رو از حقايقي با خبر كنه...
جلوي اين فرياد رو نگيريم، بهش نياز داريم...
يه نكته ديگه داستان هست كه برام خيلي جالبه: مردم مي خواستن ببينن
كه آيا همسايه شون ميتونه لباس امپراتور رو بينه يا نه؟!
خيلي وقتها به جاي اينكه دنبال اشكالهاي خودمون باشيم،
ديگران رو مي بريم زير ذربين...
اين داستان براي من خيلي مفيد بود،باعث شد دوباره
به صداي كودك درونم گوش بدم.
هدي


مترجم : Hoda  ::  پيوند




   

لباس جديد امپراتورـ بخش سوم-هانس كريستين اندرسون
دغل باز ها پول بيشتري خواستند،
و اظهار كردند كه ابريشم و طلاي بيشتري براي بافتن مي خواهند.
همه ان ها را داخل جيبهاي خودشان گذاشتند.
در حالي كه حتي يك نخ هم در دستگاه نگذاشته بودند.
و آنها مانند قبل تا دير وقت در كارگاه كار مي كردند...
طولي نكشيد كه امپراتور يكي ديگر از صاحب منصب هاي
با صداقت دربارش را فرستاد، كه ببيند ايا پارچه حاضر است يا نه؟

او هم درست مثل شخص اول رفتار كرد...
او نگاه كرد و نگاه كرد،اما چون انجا چيزي براي ديدن نبود
ـ به جز دستگاههاي خالي ـ چيزي نديد...
دو دغل باز گفتند :ايا ان نمونه قشنگي از يك پارچه نيست؟
و انها طرح زيبايي را كه اصلا وجود نداشت ،نمايش و توضيح دادند.
مرد با خود گفت:”من كودن نيستم!علتش بايد مقام خوب من
باشد كه برايش مناسب نيستم.به قدر كافي مضحك هست
نبايد اجازه بدهم كسي متوجه بشود.“
سپس او پارچه اي را كه نمي ديد تحسين كرد.
و اظهار داشت كه از زيبايي رنگ و دلربايي طرحش لذت برده است.
به امپراتور گفت:”بله، دلرباست“
همه مردم شهر راجع به پارچه مجلل صحبت مي كردند.
امپراتور ميل داشت كه ان را وقتي كه هنوز روي دستگاه بود ببيند.
او به همراه جمعي از دولتمردان و دو نفري كه قبلا هم از انجا بازديد كرده بودند
به طرف ان دو مكار رفت.
آنان نيرومند و پر انرژي در حال بافتن بودند،بدون هيچ الياف يا نخي.
دو دولتمرد گفتند:”عالي نيست؟ آيا اعليحضرت طرح و رنگهاي ان را ملاحظه نمي كنند؟ “
و به دستگاه خالي اشاره كردند.چون فكر مي كردند بقيه مي توانند پارچه را ببينند.
امپراتور فكر كرد: اين ديگر چيست؟ من اصلا چيزي نمي بينم! وحشتناك است.
ايا من كودن هستم؟ ايا من مناسب امپراتور بودن نيستم؟
اين وحشتناك ترين چيزي ست كه ميتوانست برايم اتفاق بيفتد.“
امپراتور با صداي بلند گفت:”اوه اين خيلي زيباست!“
و با خرسندي سر تكان داد،و به دستگاه خالي چشم دوخت.
چون نمي توانست بگويد، چيزي نمي بيند.
همه همراهاني كه با او بودند،نگاه كردند و نگاه كردند ولي چيزي نديدند.
اما مثل امپراتور گفتند:”قشنگ است!“
و به او توصيه كردند كه ان لباس هاي جديد عالي را براي روز جشني كه نزديك
بود بپوشد.
اين حرف دهان به دهان گشت:”عالي است،بسيار خوب است.“
همه جا شادي عظيمي موج ميزد و امپراتور به انها عنوان
” بافنده هاي بارگاه امپراتور “ داد.

تمام شب قبل از روز جشن، دغل باز ها بيدار بودند و بيشتر از ششصد
شمع را روشن نگه داشتند.
مردم مي ديدند كه انها به سختي براي كامل كردن لباس امپراتور كار مي كنند.
با قيچي هاي بزرگي در هوا برش مي زدند و با سوزني بي نخ مي دوختند.
و در اخر گفتند:” لباس حاضر است!“
امپراتور با شواليه هاي با شكوهش آمد.
و دو دغل باز ،يكي از بازو هايشان را بلند كرده بودند،مثل اينكه
چيزي را گرفته باشند و گفتند:”ببينيد، اين شلوار! و اين كت! و اين ردا !“
”به سبكي تار عنكبوت است“
شواليه ها گفتند:”بله“ اما نمي توانستند چيزي ببينند چون چيزي ان جا نبود.
دو دغل باز گفتند:”ايا اعليحضرت همايوني بر ما منت مي گذارند ، لباس
خود را در آورند تا ما لباس هاي جديد شان را در جلوي اينه بزرگ به ايشان بپوشانيم؟“
امپراتور لباس هايش را در آورد،و دغل بازها وانمود كردند كه دارند لباس هاي جديد را
به او مي پوشانند.
و امپراتور جلوي اينه چرخيد و چرخيد...
همه گفتند:”اوه چقدر خوب به نظر ميرسد!چقدر برازنده شماست!
چه طرحي! چه رنگهايي! لباس عاليي ست!“
رئيس تشريفات اعلام كرد :” انها بيرون منتظر شما هستند...“
ادامه دارد...


مترجم : Hoda  ::  پيوند




   


لباس جديد امپراتورـ بخش دوم- هانس كريستين اندرسون

و امپراتور به ان دو دغل باز ،مقدار زيادي پول نقد داد.
تا انها كارشان را فورا شروع كنند.
انها در سالني دو دستگاه بافندگي گذاشتند و وانمود كردند كه دارند، كار مي كنند.
اما هيچ چيزي در دستگاههاي بافندگي شان نداشتند.
انها فورا خواستار عاليترين ايريشم و گران ترين طلاها شدند،
اين ها را داخل جيب هاي خودشان گذاشتند،
و تا دير وقت در كارگاههاي بافندگي خالي شان كار ميكردند.
امپراتور با خودش فكر كرد:”من بايد بدانم انها چقدر در بافتن پارچه پيشرفت كرده اند“
اما وقتي فكر كرد كساني كه براي شغل و مقام خودشان مناسب
نيستند نمي توانند ان را ببينند، احساس بدي پيدا كرد.
امپراتور باور داشت كه هيچ دليلي براي ترسيدنش وجود ندارد
اما ترجيح مي داد اول شخص ديگري را بفرستد
تا ببيند اوضاع چطور است
همه مردم شهر مي دانستنند كه ان پارچه، چه ويژگي خاصي دارد.
و مشتاق بودند ببينند كه همسايه شان چقدر بد يا كودن است!
امپراتور با خودش گفت:”من وزير كهنه كار و با صداقتم را مي فرستم،
او بهتر مي تواند تشخيص بدهد كه پارچه چه طور به نظر ميرسد.
چون او با هوش است و هيچ كس بهتر از خودش در كار وزارت خبره نيست.“
وزير كهنه كار و خوب به درون سالني رفت كه دو دغل باز نشسته بودند
و روي دستگاههاي خالي كار ميكردند.
وزير كهنه كار چشمانش را كاملا باز كرد،و با خودش گفت :
”خدا به ما رحم كند!! من اصلا نمي توانم چيزي ببينم!“

دو دغل باز از او خواهش كردند كه نزديكتر بيايد ،
و از او پرسيدند ايا رنگ و طرح ان مورد پسندش هست يا نه؟
و سپس به دستگاههاي خالي اشاره كردند، وزير كهنه كار بيچاره
چشمهايش را باز كرد، اما چيزي نمي ديد چون انجا چيزي نبود كه ببيند.
ايا حقيقتا من اينقدر كودن هستم؟ هرگز فكرش را نمي كردم،
هيچ كس نبايد چنين چيزي را بداند.
ايا من براي مقام خودم مناسب نيستم؟
نه، هرگز نمي گويم كه ان پارچه را نديدم...
يكي از ان دو همين طوري كه مي بافت گفت:
”شما هيچ نظري راجع به اين پارچه نمي دهيد؟“
وزير كهنه كار گفت:”اوه،مليح است،خيلي دلربا ست!“
و همان طوري كه از ميان عينكش به دقت نگاه مي كرد.
گفت:”چه طرح خوبي چه رنگ هايي! بله، من بايد به امپراتور بگويم
كه من خيلي از اين پارچه راضي هستم.“
دو بافنده گفتند: ”خوب، ما از ان خوشحاليم“
و سپس انها رنگ ها را نام بردند و طرح عجيب ان را توضيح دادند
وزير كهنه كار با دقت گوش داد تا بتواند انها را جلوي امپراتور تكرار كند.
و او اين كار را انجام داد...
ادامه دارد


مترجم : Hoda  ::  پيوند




   


لباس جديد امپراتورـ بخش اول
-هانس كريستين اندرسون-
سالها پيش ،امپراتوري زندگي مي كرد كه خيلي علاقه مند به
لباس هاي مجلل و با شكوه بود و همه پولش را در اين راه خرج مي كرد.
او نه به سرباز هايش اهميت مي داد و نه به تئاترها،تنها چيزي كه
دوست داشت اين يود كه بيرون برود و لباس هاي جديدش را نشان بدهد.
او براي هر ساعت از روزش يك لباس داشت.
و همون طوري كه هميشه در مورد يك پادشاه ميگن”او در شورا است،”
انها هميشه در مورد او ميگفتند: ” او در اتاق پرو است!”

هر روز غريبه هاي زيادي به ان شهر مي آمدند،
يك روز دو آدم دغل باز به شهر امدند.و خودشان را بافنده معرفي كردند،
و گفتند كه ميتوانند عالي ترين پارچه اي را ببافند كه هيچ كس نمي تواند تصور بكند.
نه تنها رنگ و طرح ان بي اندازه زيبا است بلكه لباسي كه از ان پارچه ساخته مي شود
خاصيت عجيبي دارد، هر كسي كه در مقام و شغل خودش نا مناسب است
و يا كودن و نفهم است، نمي تواند ان را ببيند‌.

پاشاه با خودش فكر كرد:” ان لباس ها خيلي حياتي هستن...
اگر من انها را بپوشم،ميتونم بفهمم كه چه اشخاصي براي مقام خودشون مناسب نيستند،
و يا باهوش ها را از كودن ها بشناسم
آره، اون پارچه بايد فورا براي من بافته بشه...“
ادامه دارد


مترجم : Hoda  ::  پيوند




   

داستان فرشته قسمت 4
”...براي پسر بيمار آن گل تبديل به عالي ترين گل شد.
- تنها گنج كوچك زميني اش .
به آن آب مي داد ، و مراقبش بود
گل مي كوشيد تا از حداقل نوري كه از پنجره باريك مي تابيد استفاده كند.
و گل در روياهاي پسر موج مي زد.
براي شاد كردن پسر رشد مي كرد،
و بوي خوشش را در اطراف او مي پراكند.
و زماني رسيد كه خداوند پسر را به سوي خودش فرا خواند.
و الان يك سال است كه او پيش قادر مطلق است.
براي يك سال گل در كنار پنجره فراموش شده ماند ،
و پژمرد.به همين خاطر در كوچه انداخته شد.
و اين همان گل بيچاره است كه در دسته گل ماست.
چون كه اين گل نسبت به گلهاي باغ ملكه شادي بيشتري بخشيده.“
كودك پرسيد :”اما، تو همه اين چيز ها را از كجا مي داني؟“
فرشته گفت:”من مي دانم، چون من همان پسري بودم كه
بر روي چوب دستي راه مي رفت. من گلم را خوب مي شناسم.“
كودك چشم هايش را باز كرد و به صورت شاد و با شكوه فرشته نگاه كرد.
در همين لحظه انها به مكاني داخل شدند كه پر از شادي و ارامش بود.
خداوند كودك مرده را در اغوش گرفت سپس او مثل فرشته دو بال در اورد.
و دست در دست فرشته پرواز كرد.
قادر مطلق گل صحرايي پژمرده را بوسيد، گل صدايي در يافت كرد و با همه
فرشتگاني كه در اطراف پرواز ميكردند-بعضي نزديك ، بعضي دورتر و بعضي در
فاصله اي نا محدود-آواز خواند.
كودك ،و گل بيچاره صحرايي- كه قبلا پژمرده در ميان اشغال هاي كوچه تاريك و باريكي افتاده بود-
خوشحال بودند. و اواز مي خواندند.
پايان




” گل صحرايي به ديگران شادي مي بخشيد حتي زماني كه
مي بايست براي زنده ماندنش مي جنگيد...
و خداوند او را بيشتر از گلهاي باغ ملكه دوست مي داشت
گل هاي باغ ملكه قوي و زيبا بودند،اما خداوند آن گل
خشكيده را بيشتر دوست داشت چون در نهايت نياز ، ديگران را شاد ميكرد...

خداوند همه انسان ها را دوست دارد ولي عشق خاص خود را نصيب
انهايي مي كند كه رنجشان را براي خودشان نگه مي دارند و شادي را
به ديگران هديه مي كنند


مترجم : Hoda  ::  پيوند



 

 
Enter your email address below to subscribe to DYDAR!


powered by Bloglet
 
 
You may use any part presented herein for non-commercial  purposes ONLY, 
on the condition  of giving  link to:         "http://www.geocities.com/iran_story/
To publish any part of the weblog in magazines, newspapers etc, is forbidden.
The Best view: 800*600 -  ie5      Designer: Mohammad       Powered by: Blogger