صدایی از پشت صحنه: آی مرغابی وحشی یارت را بدرود بگو ... شب نزدیک است.
شاکونتالا: ( با آشفتگی گوش می دهد ) : اوه خدای من، این مادر گا ئو تامی است. به جستجوی من آمده. لطفا میان شاخه ها پنهان شو. ( شاه خود را پنهان می کند. گائوتامی با کاسه ای در دست وارد می شود.)
( او شاکونتالا را می بیند و کمکش می کند تا بر خیزد.)
گائوتامی: این آب مقدس است دخترم. این اندازه بیماری و تنهای تنها اینجا با خدایان مانده ای؟
شاکونتالا : همین چند لحظه پیش بود که آنوسویا و پریموادا به سمت رود رفتند.
گائوتامی ( آب مقدس را به شاکونتالا می پاشد.) : ان شاالله که زندگی شاد و طولانی داشته باشی. آیا تبت قطع شده ؟ ( او را لمس می کند.)
شاکونتالا: فرق کرده ام، مادر.
گائوتامی : خورشید در حال غروب است. بیا به کلبه برویم.
شاکونتالا ( با سستی بلند می شود. با خودش.) آه عشق من، آن زمان که خواسته ات داشت به انجام می رسید، تاخیر کردی. حالا ببین چه کرده ای تو. ( او قدمی بر می دارد ، سپس به اطراف می چرخد. بلند.)
آهای سایبانی که دردم را کاستی ، تو را بدرود می گویم تا ساعت خوش دیگری.
( شاکونتالا و مادر گائوتامی خارج می شوند.)
شاه ( آه می کشد و جلو می آید.) جاده خوشبختی با موانع پوشیده شده است.
چهره اش که با مژگانی نرم و پلک هایی لرزان آراسته شده در ذهن بر جا می ماند. آن لب های شیرین که با انگشتانش محافظت شده بود آن سر که بر روی شانه افتاده بود
چرا من کمی جسورتر نبودم؟
حالا به کجا باید بروم؟ بگذار لحظه ای در این سایبان که محبوبم آرامیده بود، بمانم. ( او به اطراف می نگرد.)
آن بستر نیلوفری که بدنش در آن آرمیده بود آن زنجیر، که از بازویش افتاده بود و گم شده بود آن نامه ی عاشقانه روی برگ نیلوفر که با ناخن او حک شده بود ...این ها اندوه پریشانی مرا تسکین می دهد و چشمان مرا اسیر می کند- من هیچ قدرتی ندارم اگر چه او رفته تا سایبان نی را ترک کند.
(او بر می گردد) افسوس!!! این تاخیر در آن زمان که معشوقم را یافتم، اشتباه بود. اما حالا
اگر او فقط رخصت یک ملاقات دیگر را به من بدهد تالل نمی کنم. چرا که خوشبختی به سرعت می گذرد. این چنین قلب شکسته ی نابخرد ِ من نقشه می کشد اما وقتی که او می آید، من نقش آدم بزدلی را بازی می کنم.
صدایی از پشت صحنه.
شاااه! آهااای شعله ها یی از آن سو که خورشید غروب می کند، به سوی آسمان زبانه می کشد و (این آتش) در اطراف قربانی ها، پر فروغ تر می سوزد. دیو های گوشت خوار، به سان غبار قرمز رنگی در اطراف پرسه می زنند و به هیبت سایه های غول پیکری در آسمان در می آیند.
شاه ( گوش می هد. مصمم. ) ترسی به دل راه ندهید ای زاهدان. من اینجا هستم.
شاه (او را می بیند. با شادی). ملکه ی زندگی ام! به همان زودی که شروع به شکایت کردم، سرنوشت مهربانی اش را به من ثابت کرد.
آن هنگام که پرنده ی تشنه با گلوی خشک زبان به شکوه گشود طولی نکشید که ابر ها در آسمان به جنبش در آمدند و جویبار باران را به سویش فرستادند
شاکونتالا: (مقابل شاه ایستاده). وقتی داشتم دور می شدم، یادم آمد که این دستبند از بازوی ام افتاده، و من برای آن برگشته ام. به نظر می رسید که قلبم می گوید شما آن را برداشته اید. لطفا آن را به من بر گردانید، و گرنه راز من و خودتان را برای زاهدان آشکار می گردانید.
شاه: به یک شرط آن را پس می دهم. شاکونتالا: چه شرطی؟ شاه: این که خودم آن را سر جایش بگذارم. شاکونتالا: (با خود) چه می توانم بکنم؟
(او نزدیک میشود) شاه: اجازه بدهید روی این نیمکت سنگی بنشینیم. ( انها به سوی نیمکت میروند و می نشینند.)
شاه (دست شاکونتالا را می گیرد). آه!
آن هنگام که خشم شیوا درخت عشق را در آتشی خاموش نشدنی، سوزانید آیا سرنوشت آسمانی شاخه ای را برای شاد کردن ِ دل من باقی گذاشت؟
شاکونتالا: سریع تر جانم، سریع تر.
شاه ( با شادی با خود) : حالا راضی ام. او با من مثل یک زن که با شوهرش سخن می گوید، صحبت می کند. (بلند): شاکونتالای زیبا، گیره ی دستبند خیلی محکم نیست. اجازه می دهید آن را طور دیگری ببندم؟
شاکونتالا: (لبخند می زند.) اگر مایلید. شاه: ( با زیرکی بستن را به تاخیر می اندازد.) : نگاه کن، دختر زیبای من!
دستبند نیلوفری به سان ِ ماه نو در شب ِ تیره می درخشد گویا این (دستبند) همان ماه بوده که شاخ هایش را به هم وصل کرده و آسمان را ترک گفته به این باور که بازوی دوست داشتنی ات بیشتر از آسمان دلربایی اش را افزایش می دهد.
شاکونتالا: من نمیتوانم ببینم. گرده ی نیلوفر های روی گوشم داخل چشمم رفته است.
شاه: ( لبخند زنان) اجازه می دهید آنها را با دمیدن پاک کنم؟
شاکونتالا: دوست ندارم مایه شرمندگی باشم. اما چرا نباید به شما اعتماد کنم؟
شاه: اینطور فکر نکنید. یک پیشکار جدید از فرمان ها تخلف نمی کند.
شاکونتالا: این ادب و مهربانی اغراق آمیزتان است که مرا می ترساند.
شاه (با خود): نباید رشته ی این بردگی شیرین را بگسلم. ( او سعی میکند صورت دختر را به سمت خودش بگرداند. شاکونتالا کمی مقاومت می کند، سپس تسلیم می شود.)
شاه: اوه، دختر افسون گر ِمن ، از من نترس. ( شاکونتالا نگاهی سریع به او می کند، سپس به پایین می نگرد. شاه صورت دختر را بلند می کند.با خود می گوید.)
لب های شیرین لرزانش با طلب پاکش روحم را به چشیدن جذبه ی لذت بخشش می کشاند
شاکونتالا : به نظر می آید که در برآوردن قولتان کوتاهی می کنید،جانم.
شاه: نیلوفر های بالای گوش تان خیلی به چشم شما نزدیک است و آنقدر شبیه آن است که من گیج شده ام.
( او به آرامی به چشم دختر می دمد.)
شاکونتالا: ممنون. حالا می توانم به خوبی ببینم. اما اگر لطف و مهربانی شما را جبران نکنم شرمنده می شوم.
شاه: چه چیز بیشتری میتوانم درخواست کنم؟
بایستی برایم کافی باشد که به دور چهره ی خوشبویت بگردم آیا زنبورانی که به دور نیلوفران می گردند خشنود به عطر و زیبایی آن نیستند؟
شاکونتالا: اما اگر او (شاه) راضی نباشد، چه می کند؟
شاه: این! این! ( او صورت دختر را به سمت خود می کشد.)
(شاه به اطراف می نگرد): وای، من وارد فضای باز شده ام. ( او شاکونتالا را ترک میکند و به عقب باز می گردد.)
شاکونتالا( قدمی بر می دارد، سپس با حالتی مشتاق باز می گردد.) اوه شاه، من نمی توانم آنطور که از من می خواهید عمل کنم. بعد از این صحبت کوتاه شما مرا به سختی می شناسید. اما، آه من را فراموش نکنید.
شاه: عصر هنگام، سایه ی درخت اگرچه طرحی بسیار دور است، اما از درخت جدا نیست تو نیز این چنینی محبوبم، هر کجا باشی فکرت قلبم را رها نمی کند
شاکونتالا ( چند قدم بر می دارد. با خود می گوید) : اوه، وقتی می بینم که چنین سخن می گوید، پاهایم از رفتن باز می ماند. پشت این بوته های گل همیشه بهار پنهان می شوم تا ببینم عشقش چقدر دوام دارد. ( دختر پنهان می شود و منتظر می ماند.)
شاه: آه محبوبم، عشق من به تو همه ی زندگی من است، اما تو حالا مرا ترک میکنی و بدون هیچ فکری تنهایم می گذاری.
بدن به نرمی گل های ابریشم ات شوق را بر می انگیزد چطور شده که قلبت به سان ساقه های نگهبان شکوفه های گل ابریشم چنین سخت است
شاکونتالا: وقتی این ها را می شنوم، قدرتی برای رفتن ندارم.
شاه: من اینجا چه کار دارم که بکنم، وقتی که او نیست؟ ( به زمین خیره می شود.) آآآه، نمی توانم بروم.
زنجیر ِ نیلوفرهای معطر که زمانی او را در بر گرفته بود اکنون قلب مرا، یک اسیر نا امید، به غل و زنجیر کشانده
(او آن را محترمانه بلند می کند)
شاکونتالا: ( به بازوی خود نگاه می کند). چرا آنقدر ضعیف و بیمار بودم که وقتی دستبند ِ نیلوفری ام افتاد متوجه آن نشد ام.
شاه ( دستبند نیلوفری را بر روی قلبش می گذارد). آه! عزیزم، زمانی این بر روی بازوی تو قرار داشت و باید همیشه روی قلب من بماند اگرچه تو نپذیرفتی که شادی ام بخشی من این شادی را در این بازیچه ی بی جان یافتم
شاکونتالا: بعد از این دیگر نمیتوانم بروم. از آن دستبند به عنوان دلیل برگشتنم استفاده می کنم.
( او نزدیک می شود)
شاه (او را می بیند. با شادی). ملکه ی زندگی ام! به همان زودی که شروع به شکایت کردم، سرنوشت مهربانی اش را به من اثبات کرد.
قسمت 19 شاكونتالا :شما بايد به خاطر حرف هاي گستاخانه اي كه در غياب شاه با هم گفتيم، از شاه پوزش بخواهيد.
دو دوست (لبخند زنان) :هر كس مي گويد حرف هاي گستاخانه اي زده شده. خودش پوزش بخواهد. كس ِ ديگري احساس گناه نمي كند!
شاكونتالا: قربان، لطفا ما را به خاطر آنچه كه گفتيم- در زماني كه از حضورتان اطلاع نداشتيم- ببخشيد. من متاسفم كه چيزهاي زيادي پشت سر شخصي گفته ايم.
شاه (لبخند مي زند) : خطاي شما بخشوده شده است؛ اگر من بتوانم خستگي خود را از نشستن بر روي قسمتی که دانه گل پاشيده اید بيان كنم!
پريموادا: ولي اين براي راضي كردن او (شاه) كافي نيست.
شاكونتالا: (وانمود مي كند عصباني است)كافيست! تو دختر گستاخي هستي. مرا در همچنين موقعيتي مسخره مي كني.
انوسويا : (به تاكستان مي نگرد.)پريموادا . آنجا آهوي كوچكي است. مدام به اطرافش نگاه مي كند. احتمالا مادرش را گم كرده و سعي دارد پيدايش كند. من مي روم تا كمكش كنم. پريموادا: آن كوچولو خيلي چابك است. به تنهايي نمي تواني او را بگيري. من هم با تو مي آيم. (آنها عزم به رفتن مي كنند)
شاكونتالا :به شما اجازه نمي دهم كه برويد و مرا تنها بگذاريد. دو دوست (مي خندند): تو تنهايي؟ وقتي كه پادشاه جهان همراه توست ؟! (خارج مي شوند)
شاكونتالا :آيا دوستانم رفته اند؟ شاه (به اطراف مي نگرد) : دلواپس نباش شاكونتالاي زيبا. مگر یک خدمتکار بی توقع اینجا نداری که جای دوستانت را برایت پر کند؟ پس به من بگو : آيا بايد اين برگ نيلوفر مرطوب را به كار گيرم تا خستگي و رنج تو را به دور ريزم؟ يا پاهاي سفيدت را که بسان گل سوسن است، بر روي زانويم بگيرم و مالششان دهم تا تو آسوده تر بيارامي ؟
شاكونتالا : من آنان را كه مديون افتخارشان هستم، نمي آزارم. (با سستي بر مي خيزد و شروع به دور شدن مي كند) شاه (به دنبال او مي رود): روز همچنان گرم است. شاكونتالاي زيبا.و شما تب دار هستيد.
شكوفه هاي بستر را رها مکن تا در گرماي نيم روز بپژمرند. با گلبرگ هاي نيلوفر بر روي سينه ات، با بدن تب دار و پاهاي لغزان. ( او دستش را بر بالاي سر او مي گيرد)
شاكونتالا : اوه ، نكنيد! نكنيد! من نمی توانم از خودم مواظبت کنم. حالا چه میتوانم بکنم؟ هیچ کس را به جز دوستانم ندارم که کمکم کند.
شاه: این سخن شما مرا ملامت کرد. شاکونتالا: منظور من شما نبودید سرورم. من سرنوشت را متهم کردم. شاه: چرا سرنوشتی را مقصر میدانی که آنجه را طلب می کنی برایت می آورد؟ شاکونتالا: چرا سرنوشتی را مقصر ندانم که اختیار را از من می رباید و با فضیلت دیگری می فریبد؟
شاه (با خود): اگرچه عمیقا مشتاقند، دوشیزگان بس عشوه گرند و خواستگاران را امر به انتظار میکنند؛ اگر چه مشتاق شادی واحدی هستند در عشق ورزیدن تردید می کنند عشق نمی تواند آنها را عذاب دهد ونمی تواند قلب هایشان را به سوی ازدواجی بی درنگ بکشاند شاید حتی آنها عشق را بیازارند آنگونه که آنرا به تعویق می گذارند
(شاکونتالا دور می شود.)
شاه: چرا روش خودم را نداشته باشم؟ ( او نزدیک میشود و لباس دختر را می گیرد.)
شاکونتالا: اوه، آقا! مودب باشید. زاهدان این اطراف هستند.
شاه: از خانواده ات نترس شاکونتالای زیبا. پدر کانوا قانون مقدس را می داند. او متاسف نخواهد شد.
سه شنبه روزي از روزها شاهزاده اي جوان كه دانشجوي دلير و زيرك بود، و هيچ دوست دختري نداشت با وب سايت دختر پادشاه آشنا شد. او كه تا كنون طبع را در گود دانش مي آزمود نه در پارتي هاي شبانه، به يك چشم به هم زدن دختر را معشوق يافت.
پس وصيتي كوچك كرد بدين مضمون كه : "اين آخرين جمالي است كه ميخواهم ببينم كه در دام او شكار شدم. اما رسم وفا نگاه مي دارم و بعد از او به احدي نگاه نمي كنم." و براه اوفتاد...
پسر هنگام رسيدن به ابتداي راه كه همانا ميدان دربند بود، آنچه بايد از عاشقان بال سوخته مي ديد، بديد. با خود گفت: "اين همه سر در اين سودا به باد رفته. سر ِما نيز رفته گير و نترس."
اما فكر كرد كه اين دژ را اينان شايد براي مشتريان غافل و نا آگاه اينچنين سفت و محكم بسته اند. او پيش خود گفت بايد افسوني در جيب داشته باشم كه با آن به جنگ اين طلسمها بروم كه گشودن قلب فقط از راه زور نيست و طلسم گشايي نياز است.
پس به اولين كافي نت در آن حومه برفت و شروع به Search توي اينترنت كرد تا چاره اي جويد تا آن بندهاي سخت از محبوب باز كند و رخنه اي بدان حصار گشايد. تا اينكه خبر يافت كه يك هنرمند فرشته پيكري به شهر آمده كه راز تمام طلسمات عالم داند. بنزد وي رفت و قصه را گفت و چاره اي خواست.
آن حكيم از حساب طلسمات پيچ در پيچ عالم آنچه مناسب ديد با او بگفت. جوان نيز دست او را فشرد و تشكر گرمي كرد و با توشه اي از دانايي و بينايي از تپه به زير آمد، آژانسي گرفت و به دربند بازگشت. لباسهاي قرمز بتن كرده و در راه به همگان اعلام كرد كه به خونخواهي سرهاي بريده آمده است!!
گفت رنج از براي خود نبرم بلكه خونخواه صد هزار سرم
و بدين تيغ در دست و بدان فكر در سر و بدان راز بر قلب، ظهر همان سه شنبه از حصارها بالا ميرفت و طلسمات اوليه باز مي كرد. چون آوازه در افتاد كه شيرمردي به دادخواهي سرهاي لب تشنگان قلعه ي حصاري برخاسته، هركس همت خويش در كار او بست و جوان با نيرويي شگرف و صد چندان به ياري ياري كنندگان به طلسمات بعدي نزديك ميشد و مي گذراند.
به پاي دروازه ي دژ رسيد. ديد همه جا ديوار است. كمي به بازويش آرامش داد و بازوي عقل را بكار گرفت. پس د ُهُلي يافت و آنرا بنواخت. از همه ي ديوار ي چهارگوشه صدايي بر مي گشت غير يك جا از يك ديوار. دست زد و آنرا پارچه اي برنگ و نقش ديوار يافت. به آساني كنارش كشيد و وارد قلعه شد!
چون بانوي حصاري از اين واقعه با خبر شد آرايش مختصري كرد و از اندروني برون شد به نشاط و جوان را به باد غرور آفريني داد وگفت : "اكنون پاسپورتت را بده يا اگر نداري يك مدرك شناسايي معتبري بده و بسوي قصر ما برو تا من هم بدانجا آيم و از تو سوالاتي بپرسم. اگر در اين كنكور هم رتبه ي اول شوي كار تمام است. اگر نه كه سرت بر باد است". جوان پاسپورت بداد و بسوي قصر پدر روان شد.
آن عروس زيبا كه در دل از پيروزي شوي خود شاد بود با آژانس به شهر آمد و داستان جوان دلير با پدر بگفت كه چگونه سه شرط را به پايان برد و تنها شرط چهارم مانده است.
شاه بگفتا كه شرط چهارم چيست شرط خوبان يكي كنند نه بيست !
شاه به دختر نهيبي زد كه تو هم ديگه شورش رو در آوردي!! براي آدماي خوب، يه شرط بسه! دختر گفت: "يك شرط براي شما بس است و براي من چهار شرط كفايت مي كند! فردا صبح او را به قصر بخوانيد و اكرام كنيد و من از پس پرده از وي پرسشهاي سر بسته كنم تا بختش چگونه خواهد كرد."
آن شاه پري رويان چنين نگاشت كه خواستگار مرا چهار شرط ببايد. شرط اول آنكه مردي نيك نام و نكو كردار باشد. شرط دوم: گشادن رمز طلسم ها و عبور از راه پيچ در پيچ خواستن است تا به آستانه ي حصار برسد. شرط سوم آنكه: دروازه ي حصار را پيدا كند زيرا كه نامرئي بود و چهارم آنكه: چون آن سه شرط بجا آورد به شهر بازگردد و به قصر پادشاه برود تا من نيز بدانجا آيم و ازخواستگار حديثها و اسرار هنر جويا شوم.
گر جوابم دهد چنان كه سزاست خواهم او را چنان كه رسم وفاست
وآنكه زين شرطها بگذرد تن او خون بي شرط او به گردن اوست
شرطها را بنوشت و نسخه اي به غلامي سپرد و گفت كه در همه جاي شهر ها بخوان و اعلان كن و بر ديوارها در جاهايي كه شهرداري مجاز كرده بكوب.
تا ز شهري و لشگري هركس افتدش بر چو من عروس هوس
به چنين شرط راه برگيرد يا شود مير قلعه يا ميرد
جوانان خام از هر سو به تمناي آن عروس گرد آمدند. عكس او را روي اينترنت ديده، saveش نموده، كفها كرده و براه اوفتادند شايد خرش كرده و بخود آويزانش كنند. ولي از ديدن پيكره هاي سترد و شمشيرها فولادين و طلسمهاي هول انگيز در ابتداي راه قلعه اش جفت كرده حتا از پاترول پايين هم نيامدند و از همان دور فلكه ي دربند برگشتند.
عده اي هم از گرمي جواني و سوداهاي ناپخته، زندگي خويش بر باد دادند و بعد ازآنكه لختي كوشيدند وچند طلسمي باز كردند، چون به خود غره شده گمان كردند كه همانند بازيهاي رايانه اي مي توانند رمزها را بگشايند، در غفلتي كوچك به پاي طلسمي ديگر جان دادند و گِـيم خويش اُور over كردند!
هر روز زمره اي ديگر به عشق سر بر مي آوردند و در هواي گرم آن معشوق به خاك مي افتادند.
تا اينكه سه شنبه روزي ...
منبع داستان (بر گرفته ازداستان بانوي حصاري ( كه رمزي از حضرت احديت است) از كتاب پنج گنج نظامي
يه روزي، در يه سرزمين قشنگ يه پادشاهي بود كه با دختر زيباش توي يه كاخ بزرگ زندگي مي كرد. دختر كه در كمال و جمال بر همگان سر بود.
طبيعي بود كه او هم مثل بقيه جفت مي خواست، ولي جفت هر موجود نري نميشد. روي ديوار اتاقش نوشته بود:
روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم... -حافظ
باري آوازه در جهان اوفتاد كه شاه پري رويان و سر آمد حوريان گويي از آسمان به زمين اوفتاده است. دختري كه در مهد ماه و خورشيد پرورش يافته و زهره ي خنياگر، او را به شير عطارد پرورده است.
بدين آوازه رغبت مردمان بدو گرم شده و از هر سو با پاترول و بنز و بي ام و به خواستگاري او آمده و مدارك كارخانجات در جاده ي قديم كرج را آورده تا ثابت كنند مهر او چندين و چند كارخانه است. اما آن خوبروي و سالم نهاد ميدانست كه كمالات در ذهن مرد است.
چندي كه از خواستگاريهاي متعدد گذشت، او از دست اين نرهاي پولدار كه از صبح تا شب به گل و گيسشون ميرسيدن به تنگ آمد و چون دست خواهندگان خود بخويش دراز ديد، دستور داد تا بر فراز كوهي بنام "دربند"، بنا و حصاري محكم ساختند و در راه رسيدن بداخل آن طلسمهاي خطرناك از پيكره هاي آهنين نهادند و در دست هر پيكره اي شمشيري چابك بود كه به يكدم سر از تن جدا ميكرد.
دروازه ي آن قلعه را نيز چنان ساخته بودند كه پنهان و بي نشان بود. پس دختر در آن حصار پناه گرفت تا از دست خواستگاران مدعي در امان باشد و عاشق ناب را بيابد و از اينرو بانوي حصاري لقب يافت.
منبع داستان (بر گرفته ازداستان بانوي حصاري ( كه رمزي از حضرت احديت است) از كتاب پنج گنج نظامي)
شاكونتالا: (غمگينانه با خودش مي گويد) آه قلب من، خيلي ناشكيبا بودي، و حالا جوابي نداري كه بدهي
آنوسويا :قربان، لطفا به اين نيمكت سنگي افتخار نشستن بدهيد (شاكونتالا كناره مي گيرد) شاه (مي نشيند):پريموادا، به شما اطمينان مي هم كه بيماري دوستتان خطرناك نيست.
پريموادا (لبخند مي زند): ما او را درمان كرده ايم و به زودي بهتر هم خواهد شد. آقا، واضح است كه شما و او همديگر را دوست داريد. اما من شاكونتالا را هم دوست دارم و بايد چيزي را دوباره تكرار كنم.
شاه: لطفا ترديد نكنيد. بر زبان نياوردن سخني كه اشتياق به بيانش داريد، هميشه در پايان باعث ايجاد اندوه ميشود. پريموادا :پس گوش كنيد، آقا. شاه: همه ي حواسم به شماست. پريموادا : وظيفه شاه است كه گروه زاهدان را از هر رنجي حفظ كند. آيا اين گفته همان كتاب مقدس نيست؟ شاه: هيچ موضوعي ضروري تر از اين نيست.
پريموادا: خب، دوست ما به خاطر عشق شما به همچنين حالت غمگيني افتاده آيا دل شما بر او به رحم نمي آيد و زندگي او را نجات نمي دهيد؟
شاه: ما خواست ِ يكساني داريم. من اين را افتخار بزرگي مي دانم. شاكونتالا : (با لبخندي حسودانه) شاه خوب را معطل نكنيد. او از زنان كاخ جدا شده و مشتاق بازگشتن به سمت آنهاست.
شاه: حتما متوجه خواهي شد كه آن چشمان دلرفريبي كه قلبم را يافتند ديگر نه مي توانند بي او زندگي كنند و نه مي توانند بي وفا باشند. من تا آن حد كه بتوانم كمانِ عشق را تحمل مي كنم. بي شك يك مرد زخم خورده ، دو بار زخم نخواهد خورد.
آنوسويا: اما قربان، ما شنيده ايم كه شاهان سوگلي هاي زيادي دارند. شما بايد طوري رفتار كنيد كه دوست ما ،دليلي براي رنج و اندوه خانواده اش نشود. شاه: من چه ميتوانم بگويم؟ اگرچه ملكه هاي زيادي دربار مرا قسمت كرده اند، اما دو تن تخت را پشتيباني مي كنند دوست شما در زمين ِ محصور شده با دريا يك رقيب خواهد يافت.
دو دوست: ما متقاعد شديم. (شاكونتالا شادي اش را پنهان مي كند)
پريموادا (خطاب به آنوسويا) نگاه كن آنوسويا! ببين چه طور دقيقه به دقيقه زندگي دختر ِ عزيز برميگردد، درست مثل طاووسي در تابستان لحظه اي كه اولين نسيم خنك باران زا مي آيد. ...ادامه دارد
پريموادا : (تفكري مي كند.)خيلي خوب،شاكونتالا بايد برايش يك نامه ي عاشقانه بنويسد.
و من آن را در يك دسته گل پنهان مي كنم. و مي بينم كه به دست شاه برسد،
انگار كه يادگاري از آن قرباني است.
آنوسويا: عزيزم،اين نقشه ي زيبايي است و مرا خشنود مي سازد.
شاكونتالا ،تو چه مي گويي؟
شاكونتالا: فكر كنم ،من بايد از دستورات اطاعت كنم!
پريموادا: پس يك شعر كوتاه و زيباي عاشقانه بساز،با اشاره اي كوتاه از خودت در آن.
شاكونتالا: سعي مي كنم.اما از ترس اينكه مرا كوچك كند،دلم به لرزه مي افتد.
شاه:
همين جا ايستاده آن عاشق مشتاق!
و تو رنگ از رخ باخته اي
از هراس اينكه مبادا
او عشقي چنين سرشار از عطوفت را كوچك بشمارد!
آن كه جستجو مي كند
ممكن است اقبال خود را بيابد،
يا نا كام بماند.
اما چگونه ممكن است جستجوگر اقبال،
از يافتن ناكام ماند؟
و باز:
آن عاشق پر شور مي آيد
و اما تو مي هراسي
مبادا كه او ستايش عشق را تحقير كند،
عشقي كه ،اميد به آن
گام هايش را به اينجا هدايت كرده.
مرواريد ها جستن نمي خواهند، زيرا كه آنها خود آشكارند.
دو دوست:تو نسبت به دلربايي خودت بسيار فروتني مي كني.
آيا كسي هست كه بر بالاي سرش چتري بيافكند،تا خود را از پرتوي تسكين دهنده ماه حفظ كند؟
شاه:طبيعي است كه وقتي محبوبم را مي بينم،بايد پلك زدن را فراموش كنم.
در همان حال كه به جستجوي كلمات مناسبي است،
يك ابرويش را بالا برده.
چهره اش، با آن گونه هاي گلگونش
اشتياقش به من را آشكار مي كند.
شاكونتالا:خُب،من يك آواز ِ كوتاه به ذهنم رسيده ، اما چيزي ندارم كه با آن بنويسم.
پريموادا:اينجا يك برگ نيلوفر به صافي و براقي سينه ي طوطي هست.ميتواني حروف را با ناخنت روي آن حك كني.
شاكونتالا:حالا گوش كنيد،و بگوييد كه آيا معني مي دهد؟
دو دوست:لطفا بخوان.
شاكونتالا: (مي خواند)
نمي دانم آيا قلبت را درست مي خوانم يا نه.
چرا با بي رحمي، اين چنين پريشانم مي كني؟
تنها مي دانم كه
آن اشتياق به تو،
سرچشمه ي همه ي غم هايم،
روز ها و شب هاي طولاني
جسم ِ بي قرار مرا از پيش و پس متلاطم مي كند.
شاه (به پيش مي آيد):
اگرچه عشق تو را آزار مي دهد، بانوي نازك اندام
اما مرا هم به كلي از بين برده ،
آن چنان كه روشنايي روز،
با آمدنش
گل هايي كه در شب شكوفه مي دهند را مي بندد
و بي درنگ ماه را مي كُشد.
دو دوست (شاه را مي بينند و با شادي بر مي خيزند):
به مرادي كه بي تاخير اجابت شده خوش آمديد.
(شاكونتالا سعي دارد از جا برخيزد)
شاكونتالا
ادامه پرده سوم
عاشق شدن
قسمت 16
...
دو دوست (او را باد مي زنند): عزيزم، حالا كه با اين برگ هاي نيلوفر آبي تو را باد ميزنيم، احساس بهتري داري؟
شاكونتالا(خسته و كسل):اوه ، عزيزانم شما مرا باد ميزنيد؟
(دو دوست غمگينانه به هم مي نگرند)
شاه: او جدا مريض است.(با شك) آيا به خاطر گرماست، يا به خاطر آن چيزي است كه من به آن اميدوارم؟
(با قطعيت)بايد همين طور باشد.
ضماد ِ روي سينه اش،
دست بند نيلوفري اش
محبوب من را ،اگرچه بيمار است
بسيار دوست داشتني مي كند.
اگرچه پريشاني از عشق و گرماي تابستان
علائم يكساني دارند،
اما گرما به تنهايي نمي تواند سبب چنين حالي در يك جوان شود.
پريموادا (خطاب به انوسويا) : آنوسويا، او از آن دفعه ي اولي كه آن شاه ِ خوب را ديد
واقعا رنجور شده.
من فكر نمي كنم كه تب او علت ديگري داشته باشد.
آنوسويا :فكر ميكنم درست مي گويي. مي روم تا از او بپرسم.
عزيزم. بايد چيزي از تو بپرسم. تو تب ِ شديدي داري.
شاه: واقعا درست است.
رشته هاي نيلوفر آبي
كه به سپيدي پرتو هاي درخشنده ي ماه در شب اند
مي پژمرند و درد مهيب تب او را فاش مي كنند.
شاكونتالا (نيم خيز شده):خيلي خب. هر چه مي خواهي بگو.
آنوسويا: شاكونتالا. عزيزم .تو به ما نگفتي كه چه در سرت مي گذرد. اما من داستان هاي عاشقانه ي قديمي را شنيده ام و نميتوانم اين تصور را از ذهنم دور كنم كه حالات تو مانند دوشيزگان عاشق است.
لطفا به ما بگو چه چيزي تو را آزار مي دهد.
قبل از اينكه حتي سعي به درمان كردنت داشته باشيم، بايد بيماري ات را بفهميم.
شاه: آنوسويا، انديشه هاي من را بيان مي كند.
شاكونتالا: واقعا آزارم مي دهد. نمي توانم همه ي آن را در يك آن برايتان بگويم.
پريموادا :آنوسويا درست مي گويد ،عزيزم. چرا رنج خود را پنهان مي كني؟
تو روز به روز داري بيشتر از بين مي روي. ديگر چيزي نيستي به غير از يك سايه ي زيبا.
شاه: حق با پريموادا ست.
ببين!
گونه هايش لاغر شده
شانه هايش افتاده
كمرش آب رفته و صورتش رنگ باخته.
به خاطر عشق است كه پژمرده شده.
اوه بيچاره ي شيرينم.
مثل برگ هاي انگور ي شده كه در گرماي سوزان مي پژمرند.
شاكونتالا (آه مي كشد):به هيچ كس ديگر نميتوانم بگويم. اما باري بر دوش ِ شما خواهد بود.
دو دوست: به همين خاطر است كه ما به فهميدن آن اصرار مي كنيم، عزيزم.
اندوه با تقسيم شدن، قابل تحمل مي شود.
شاه:
دو دوستي كه غم و اندوه او را سهيم مي شوند
او مي گويد كه چه رنجي او را در اينجا خوابانده است
بازگشته تا نگاهي دوباره به عشقش بياندازد.
بار اولي كه من او را ديدم...
اما اكنون هراسانم!
شاكونتالا: هر وقت كه آن شاه ِ خوب را مي بينم كه از بيشه زاهدان ما مواظبت مي كند....
-(سكوت مي كند و بي تاب مي شود)
دو دوست: ادامه بده ،عزيزم.
شاكونتالا : من او را دوست دارم، و اين باعث مي شود كه چنين حالي داشته باشم.
دو دوست: خوبست ،عاليست!
تو معشوقي پيدا كرده اي كه ارزش هواخواهي و جانسپاري تو را دارد.
البته، يك رود بزرگ هميشه به سمت دريا جاري ميشود.
شاه:(با شادي) آنچه را كه مشتاق شنيدنش بودم، شنيدم!
عشق بود كه آن درد سوزان را سبب شده بود
و عشق است كه دوباره او را سبكبال مي كند.
مثل آن هنگام كه باران بر روز شرجي و خفه فرود مي آيد
و غم را مي شويد و مي بَرد.
شاكونتالا :پس، اگر بهترين فكر را داريد، كاري كنيد كه دل ِ شاه بر من به رحم آيد.
و گر نه، به خاطر داشته باشيد كه من در چه حالي بودم.
شاه: سخنانش همه ي شك هايم را پايان داد.
پريموادا (خطاب به آنوسويا) : آنوسويا ، او خيلي در اين عشق پيش رفته و تحمل هيچ تاخيري را ندارد.
آنوسويا: پريموادا ، ميتواني نقشه اي طرح كني كه با آن بتوانيم آرزوي او را به سرعت و محرمانه عملي كنيم؟
پريموادا: بايد درباره ي "محرمانه بودن" نقشه اي طرح كنيم. "سريع بودن" آن مشكل نيست.
انوسويا : چگونه؟
پريموادا :آن شاه خوب عشقش به او را با نگاه ِ محبت آميزش نشان مي دهد.
و او هم از بين رفته ، انگار كه خوابش را از دست داده.
شاه: كاملا درست است.
اشك سوزاني كه همه شب از گونه هايم روان است
بر روي بازويي كه رخم را پوشانده
ميريزد
و به جستجوي گوهر هاي بازوبند طلايي ام روان مي شود
تا رنگ از آنها را ببرد
و بازوبندم ،
از فزوني اشك هايم به روي جاي زخم هايم
كه نشان از كردارم در رزم و شكار دارد،
به لغزش مي افتد
و به پيش و پس مي رود
و اما
اگر عشق او را رنجور كند،
او را كه چشمان درشتش مرا ديوانه كرده،
من بي هراس به (درد ِ هجران ِ) او خوش آمد مي گويم،
اگرچه دائما بر من زخم زند.
آآآه ،اي خداوند قدرتمند! آيا بعد از چنان سرخوردگي ايي رحمت خود را شامل حالم نخواهي كرد؟
انگاه كه كوچك بودم،
تو را با لطافتي بي پايان،
گرامي داشتم،
بيهوده كمانت را خم مي كني،
تير هاي تو بر من مي افتد.
علاقه ي من به تو مرا به اين مخمصه كشانده
و درست هم به كارم آمده.
من آن قدرت شيطاني را رانده ام، و زاهدان مرا مرخص كرده اند
حالا بايد به كجا بروم تا اين خستگي را از تن به در كنم؟
(آه مي كشد)
آسايشي براي من نيست ،جز در ديدن كسي كه دوستش دارم.
(به اطراف مي نگرد.)
او اغلب اين ساعات گرم نيمروز را با دوستانش در تاكستان
ساحل ماليني مي گذراند. به آنجا خواهم رفت.
(راه ميرود و به اطراف نگاهي مي اندازد)
مطمئن هستم كه آن دوشيزه ي نازك اندام به تازگي از ميان اين
درختان جوان عبور كرده.
زيرا كه ساقه ي گل هايي كه چيده، هنوز التيام نيافته.
و شيره شاخه ي گل از آنجايي كه بريده شده ،هنوز سفت نشده.
(نسيمي مهيج را حس مي كند.)
اينجا مكان دلپذيري است، با آن نسيمي كه از ميان ِ درختان مي گذرد.
رايحه ي نيلوفر آبي كه با خود
قطراتي از رود را حمل مي كند
خنكاي خود را به اعضاي ملتهبم،
كه تب عشق آنها را به تسخير خود در آورده،
مي دهد و
خوش آمدم ميگويد.
(او زمين را مي نگرد)
آه ، شاكونتالا بايد در اين باغ ني باشد
زيرا كه جاي پا ي تازه ي او در شن سفيد در گاه ديده مي شود
انگشت شصت پايش طرح اندكي بر شن ها ساخته
و پاشنه اش طرحي عميق و واضح.
من ميان بوته ها پنهان خواهم شد. و ميبينم چه روي مي دهد.
(او با شادي چنين مي كند.)
آه چشمانم بهشت خود را يافتند! محبوب انديشه هاي من اينجاست.
بر روي نيمكت سنگي نشسته، و همراه دو دوستش است. آنچه را كه به هم مي گويند خواهم شنيد.
(او مي ايستد و خيره مي شود. شاكونتالا و دو دوستش وارد مي شوند)
شاكونتالا
پــرده سـوم
عاشـق شـدن
(شاگردي با سبزه مقدس براي قرباني ،وارد ميشود.)
شاگرد (با تفكري حيران):چه عظيم است، قدرت شاه دوشيانتا
از آن موقع كه آمده، مراسم مذهبي ما مختل نشده.
او نيازي ندارد كه براي هر شيطاني كمان خود را خم كند؛
زيرا هيچ شيطاني در انتظار تير او نمي ماند
و از صداي كشيده شدن زه ِ كمان فرار مي كند.
. خُب، اين علف هاي مقدس را براي قديسان مي برم، تا بر روي قربانگاه بپاشند
(بعد با كسي صحبت مي كند كه ديده نميشود.)
پريموادا، براي كي داري اين ضماد و رشته هاي برگ هاي نيلوفر را مي بري؟
او گوش مي دهد)
چه مي گويي؟.... شاكونتالا به خاطر گرما سخت مريض شده،
و اين ها براي آن است كه دردش را تسكين دهد؟
به خوبي از او مراقبت كن،پريموادا..او همه ي زندگي پدر ِ زاهد است
. آب مقدس را براي او به مادر گائوتامي مي دهم
او خارج ميشود.
(.و شاه، عاشق دلخسته وارد ميشود
شاه(با تفكري اندوهگين):
مي دانم كه آن قدرت مذهبي سخت گير،
نگهباناني بر بانوي من گذاشته تا مراقب او باشند
. اما تمام وجودم بي وقفه به سمت او روان ميشود
مانند آبي كه به سمت بستر دره ميرود.
. آه ،اي عشق قدرتمند، تير هاي تو از گـُل ساخته شده اند
چه طور مي توانند اين همه بُرنده باشند؟
(او چيزي به ياد مي آورد)
.آهان،فهميدم
. خشم فرو خورده ي شيوا ،هنوز هم در تو شعله ور است
. مانند شعله ور شدن آتش جاويد در زير دريا
و اگر غير از اين بود تو ،خود چگونه ميتوانستي
اتشي را كه مدت ها از خاموش شدنش گذشته بود،
چنين بيرحمانه شعله ور كني؟
حقيقتا كه، تو و ماه، اطمينان بخشيد؛ تنها براي فريفتن گروه عاشقان!
شاعران چنين آواز سر مي دهند:
...تير هاي تو گُـل هايي است
بسان ِجريان هاي آرامش بخشي از پرتوي ماه.
...
اما براي عاشق دلخسته،
گويي دروغي در چنين تمثال هايي پنهان شده.
ماه تير هايي از پرتو هاي يخ زده پرتاب مي كند.
كمان هاي پُر گل تو را مي بُرند و نيش مي زنند.
و اما
اگر عشق او را رنجور كند،
او را كه چشمان درشتش مرا ديوانه كرده،
من بي هراس به (درد ِ هجران ِ) او خوش آمد مي گويم،
اگرچه دائما برمن زخم زند.
... ادامه دارد
دلقك:شما به چه بهانه ايي احتياج داريد؟مگر شما شاه نيستيد؟
شاه:چه سودي دارد؟
دلقك:از روي برنج زاهدان ماليات جمع كنيد.
شاه:اي ابله!
مالياتي كه زاهدان مي دهند خيلي متفاوت است-اين افرادي كه وجودشان
از توده هاي جواهر هم با ارزش تر است.
آن ثروتي كه ما از مردم عادي مي گيريم،تلف ميشود.
اما اينها چنان بركتي را با ما قسمت ميكنند،
كه هرگز نابود نميشود.
صداهايي از پشت صحنه:آهانِ،او را پيدا كرديم!
شاه(گوش ميدهد):صدايشان قوي و مطمئن است.بايد زاهدان باشند.(دربان وارد ميشود)
در بان:شاه پيروز باد.دو جوان زاهد دم در هستند.
شاه:دعوتشان كن كه فورا داخل شوند.
دربان:به چشم سرورم.(بيرون ميرود،سپس با جوانان برمي گردد.)
دنبالم بياييد.
اولين جوان(به شاه مي نگرد):
حضوري شاهانه است،اما
به من اطمينان مي بخشد. [به جاي ترس]
اين براي شاهي كه نيمي قديس است،تعجب برانگيز نيست.
چرا كه براي او قصر باشكوهش مانند گوشه ي عزلت نشيني است.
حكومت شاهانه اش،شجاعتش و دانايي اش هر روز به شايستگي هايش مي افزايد.
و اين ها را جهت برانگيختن تحسين بهشتيان به او بخشيده اند.
كساني كه سرودهايشان در وصف شكوه او هر روز بلند تر و قوي تر ميشود؛
و فرياد ميزنند كه او هم پادشاه است و هم قديس.
دومين جوان:اي رفيق،آيا اين دوشيانتا دوست ِ ايندرا ست؟
اولين جوان:بله هست.
دومين جوان:
و تعجب بر انگيز هم نيست كه كسي كه بازويش
قدرت مچاله كردن دروازه ي يك شهر را دارد،
بايستي تمام اين زمين پهناور را كه با درياي سياه احاطه شده
از آسيب حفظ كند؛
چرا كه وقتي خدايان آسمان با اهريمنان مبارزه ميكنند،
كمان دوشيانتا و سلاح درخشنده ي ايندرا ضامن پيروزي انهاست.
دو جوان(نزديك ميشوند):پيروز باشيد!
شاه(بلند ميشود):سلام بر شما.
دو جوان:سلام بر همگي!
(انها ميوه هايي را پيشكش مي كنند)
شاه:(ان را ميگيرد و فروتنانه خم ميشود)
ممكن است دليل آمدنتان را بدانم؟
دو جوان:زاهدان فهميدند كه شما اينجا هستيد و خواهش كردند كه...
شاه:امر فرمودند .
دو جوان:نيرو هاي شرور در غياب پدر زاهد،براي زندگي زاهدانه ي ما مزاحمت ايجاد كرده اند.
بنابراين ما آمده ايم كه از شما خواهش كنيم كه شما و ارابه رانتان چند شبي پيش ما بمانيد و از گوشه عزلت نشيني محافظت كنيد.
شاه:از انجام چنين كاري بسيار خشنود خواهم شد.
دلقك(به شاه):به نظر ميايد كه بيشتر دوست داريد از اين طريق سرتان را بر باد دهيد.
شاه:رايواتاكا،به ارابه رانم بگو كه برود و تير و كمانم را بياورد.
رايواتاكا:به چشم سرورم.
(بيرون ميرود)
جوانان:استعدادِ شما،نهال با ارزشي است
از پادشاهاني كه بر سرزمين ما حكومت كردند.
و جنگيدن با كساني كه واجب است را
حقيقي ترين بركت خود يافتند.
شاه:لطفا شما قبل از من برويد .من هم الساعه به دنبالتان مي آيم.
دو جوان:شاه پيروز باشد!
(خارج ميشوند)
شاه:مادهاوايا،هيچ كنجكاو نيستي كه شاكونتالا را ببيني؟
دلقك:
من كنجكاوي بي حدي داشتم .اما صحبت از قدرت شرور،به كنجكاوي من خاتمه داده است.
شاه:نترس.تو با من خواهي بود.
دلقك:من نزديك چرخ ارابه ي شما مي مانم و از آن جدا نميشوم.
(دربان وارد ميشود.)
دربان:سرورم،ارابه حاضر است.و در انتظار عظيمت شما به سوي پيروزي است.
اما يك كارابهاكا (مستخدم) از شهر آمده،پيكي از سوي ملكه- مادر است.
شاه(با احترام):از طرف مادرم فرستاده شده؟
دربان:بله.
شاه:اجازه دهيد داخل شود.
(دربان خارج ميشود و با كارابهاكا بر مي گردد.)
دربان:سرورتان اينجاست.ميتواني داخل شوي.
كارابهاكا(نزديك ميشود و تعظيم ميكند.) :پيروزي نصيب شما باد.
ملكه- مادر فرمان هاي خود را فرستاده اند.
شاه:فرمان هاي ايشان چيست؟
كارابهاكا:او چهار روز پس از امروز،مراسم اختتاميه روزه را ترتيب داده
و در آن موقع نبايد پسر عزيزش ،از بودن در كنار او كوتاهي ورزد.
شاه:از يك طرف،مسوليتم در برابر زاهدان،از طرفي ديگر فرمان مادرم.
هيچ كدام را نميتوانم ناديده بگيرم.چه كاري بايد انجام داده شود؟
دلقك(مي خندد):بين اين دو راه باش،مثل تريشانكو!
شاه:در حقيقت من گيج شده ام.
دو وظيفه ي متناقض ذهنم را
با شوك ِ بي رحمانه اي از هم مي درد.
مثل جريان رودخانه اي كه با خوردن به
صخره اي از هم شكافته ميشود.
(او فكر ميكند.)
دوست من،ملكه هميشه تو را مثل پسر خود دانسته،
برگرد و به او بگو كه چه مسوءليتي باعث شده من اينجا بمانم،و خودت وظايف
پسر را انجام بده.
دلقك:تو كه فكر نمكيني كه من از شياطين مي ترسم؟
*شاه :( لبخند ميزند) اوه،پناه بر برهمن
مقتدر،چه كسي حتي ميتواند چنين شكي ببرد؟
دلقك:اما من مي خواهم كه مانند يك شاهزاده سفر كنم.
شاه:من همه ي سربازان را با تو خواهم فرستاد،چون نبايد براي بيشه زاهدان مزاحمتي پيش بيايد.
دلقك(با تفاخر راه مي رود.):آها!به اين وارث مسلم نگاه كنيد!
شاه(با خود):اين يارو آدم پر حرفي است.ممكن است علاقه ي مرا براي بانوان قصر فاش كند.
خُب،پس...(دست دلقك را ميگيرد و به صداي بلند ميگويد.)
دوست من،مادهاوايا،احترامي كه براي زاهدان قائل هستم،مرا به گوشه عزلت نشيني كشانده.
فكر نكن كه من واقعا عاشق آن دختر زاهد هستم.
تنها فكر كن كه،
يك پادشاه،و دختري از بيشه ي آرام زاهدان،
كه با آهوان بزرگ شده،و غريبه اي براي عشق ورزيدن.
تصور نكن كه من واقعا او را ميخواهم،
آن سخنان هوس آميز كه گفتم،فقط محض ِشوخي بود.
دلقك:آهان،من به خوبي ميفهمم.
(خارج ميشوند)
[برهمن= يكي از بالاترين يا روحاني ترين طبقه از هندو ها است.] *
دلقك:از شر ِ اين جانوران موذي خلاص شديد!
حالا روي ان سنگ تخت بنشينيد...روي آن يكي كه درخت سايه
خود را بر آن گسترده است.
تا وقتي شما ننشينيد من نميتوانم بنشينم.
شاه:خب،راهنمايي ام كن.
دلقك:به دنبالم بياييد.
(راه ميروند و مينشينند.)
شاه:اي دوست من ،مادهاوايا،تو نمي داني كه رويا چيست.
تو آن كه از همه زيباتر است را نديدي.
دلقك:من شما را ميبينم؛درست روبروي خودم.
شاه:درست است؛هركسي فكر ميكند،خودش زيباست.اما من داشتم از شاكونتالا حرف ميزدم.آن زينت ِ گوشه ي عزلت نشيني.
دلقك (با خود): نبايد هيزمي به اين آتش شعله ور بيافزايم.
(بلند)اما شما نميتواند صاحب او شويد.او يك دختر راهبه است.فايد ه ي ديدن او چيست؟
شاه:احمق!
پس آيا اين اشتياقي خودخواهانه است،
كه روحمان را،از ميان چشماني كه
پلك زدن را بر خود حرام كرده اند،
مانند ماه نويي كه از آسمان بالا ميرود،
به عرش مي برد؟
گذشته از اين،افكار دوشيانتا روي چيز هاي منع شده توقف نمي كند.
دلقك:خيلي خوب،از او برايم بگو.
شاه:
نصبش از حوري بهشتي ايي عياش و شوخ طبع است.
او به خاطر رفتاري كه زاهد ِ سخت گير و عبوس
-در آن هنگام كه شديدا به او نياز داشت با او كرد؛
به بركتي كه به او داده شده بود
پشت پا زد و به راه خود رفت.
و شكوفه ي لرزانده شده،
به سان گلي در علفزار افتاد.
دلقك(مي خندد):مثل كسي مي ماني كه از خرما ي خوب خسته شده
و مشتاق ِتمبر هندي ترش است.
همه ي مرواريد هاي قصر از آنِ شماست،و تو اين دختر را مي خواهي؟!
شاه:دوست من،تو آن دختر را نديدي،نميتواني اينطور صحبت كني.
دلقك:اگر كه مايه شگفتي تو شده،بايد دلربا باشد.
شاه:آه،دوست من ،توصيف او به كلمات زيادي نياز ندارد.
او روياي خدااز انديشه يِ پاك است
كه در ذهن خلاقش ساخته شده،
تجسم خدا از زيبايي،بي همتاترين مرواريد ِ
زنان را ساخته.
وقتي كه ميبينم خداوند چقدر بزرگ است و او
چقدر دوست داشتني،
علاقه ام به او افزون ميشود.
دلقك : چقدر زنان بايد از او بيزار باشند!
شاه:خودم هم در اين فكر بودم.
مثل گلي مي ماند كه رايحه ي خوشش را هيچ كس نبوييده،
گوهري است كه ابزار هيچ استادكاري آن را نتراشيده.
بوته اي ست كه هيچ دست ِ بي حرمتي او را نيالوده.
محبوبي با نشاط و بسيار جذابست..
هيچ كس در زمين استحقاق چشيدن زيبايي بي عيب و با ارزش او را ندارد.
مگر اينكه انساني كامل و تمام عيار باشد.
و آيا چنين كسي در جهان هست؟
دلقك:قبل از اينكه آن دختر بيچاره به ميان دستان آلوده ي
يك راهب بيافتد.با او ازدواج كن.
شاه:او تحت ِ تكفل پدرش است،و پدرش اينجا نيست.
دلقك:اما احساس او نسبت به تو چيست؟
شاه:دوست من،دختران راهب ذاتا خيلي محجوب اند.
و وقتي من نزديك او بودم،او نميتوانست به من نگاه كند؛
لبخند ميزد،اما نه به من،و لبخندش را در نيمه پنهان ميكرد.
دوست داشتن اش را به خاطر عفت اش نشان نمي داد؛
اما خيلي هم سعي در پنهان كردنش نداشت.
دلقك:مي خواستي در همان ديدار اول به آغوش تو در ايد؟
شاه:اما وقتي با دوستش دور شد،تقريبا نشان داد كه مرا دوست داشته؛
وقتي كه به سختي مرا ترك كرد،
وقتي كه آن دوشيزه گفت:”نميتوانم راه بروم“
و چهره اش را برگرداند و تظاهر به رها كردن
جامه اي كرد كه به درختي گير نكرده بود.
دلقك:او براي تو خاطراتي را به جا گذاشته تا آنها را مرتب مرور كني.
فهميدم كه چرا بيشه پارسايان را اينقدر دوست داري.
شاه:دوست من ،به بهانه اي فكر كن كه با آن بتوانيم به گوشه ي عزلت نشيني بر گرديم.
(بيرون ميرود و سپس با ژنرال برميگردد.)
دنبالم بياييد ،آقا.عاليجناب انجاست.به مكالمه ما گوش ميدهد.
نزديك بياييد آقا.
ژنرال(شاه را ميبيند،با خود ميگويد):
گفته اند كه شكار گناه است،اما
اكنون ببين كه هيچ چيز،جز خوبي براي شاه نياورده.
او اعتنايي به نيش بي رحمانه ي
ريسمان زهي اش نمي كند.
و عرق ريختن زير آفتاب نيم روز،
نه بر او اثري دارد و نه اذيت اش مي كند.
هيبتش اگر چه نيرومند و نحيف است،
زيبايي اي در منتهاي تناسب دارد.
هيچ فيل كوهستان هم نمي تواند،از نيروي حياتي
بيش از او سرشار باشد.
(نزديك ميشود).
پيروزي براي شما باد،سرورم!
جنگل پر از گوزن هايي براي دنبال كردن است،و چهارپايان شكاري نميتوانند خيلي دور دست باشند.
خب،چه مشغله اي از اين بهتر ميتوانيم داشته باشيم؟
شاه: بهادراسن،شوق من از بين رفته.مادهاوايا(دلقك) ما را به شكار نكردن نصيحت كرده.
ژنرال(به دلقك ،در خلوت) مادهاوايا،او را رها نكن.
حالا توي يك آن سر حال مي آورمش.
(بلند)
عاليجناب او يك احمق پر حرف است!سرورم خود ميتوانند قضاوت كنند كه آيا شكار بد است،يا نه.
فكرش را بكنيد:
هيكل شكارچي نيرومند و قوي و چابك مي گردد؛
و از چهارپاياني كه صيد مي كند، مي آموزد كه
چگونه خشم و ترس ،بر ذهن اثر مي گذارند.
عاشق اين است كه مهارت خود را با هدف هاي در حال حركت بسنجد.
اين مهم ترين شادي زندگي ست.
دلقك(خشمگينانه):دور شو!دور شو با اين زندگي فوق العاده اي كه ساختي!
شاه به هوش آمده!اما تو،پسر يك برده ي فاحشه،ميتواني از جنگلي به جنگل ديگر به تعقيب و گريز خود ادامه دهي.تا وقتي كه ميان آرواره هاي يك خرس ِ پير كه به دنبال گوزن يا شغالي است،بيافتي.
شاه:بهادراسن،چون در نزديكي بيشه عزلت نشيني هستم،نميتوانم پيشنهاد تو را بپذيرم.
خًب امروز
بوفالوي شاخ دار ميتواند آب گل آلود بركه را متلاطم كند.
گوزني كه هميشه در جستجوي سايه است،ميتواند با آرامش غذاي خود را نشخار كند.
گرازان وحشي،علف هاي مرداب را در گِل لگدمال ميكنند.
كماني كه من در شكار خم ميكنم،
ممكن است موجب تعطيلاتي شود كه باب ميل ما نيست.
ژنرال:صحيح است،عاليجناب.
شاه:آن كماندارانم را كه پيشروي كرده اند،عقب بفرستيد.
سربازان را از آزار رساندن و حتي نزديك شدن، به بيشه عزلت نشيني منع كنيد.
و به خاطر داشته باشيد كه؛
آتش مخفي ايي در باغ ِ هر زاهدي روشن كنيد.
و اگر هر نيروي بيگانه اي هجوم آورد،
سنگ هاي سرد كهربا را بر افروزيد.
ژنرال:به چشم عاليجناب.
دلقك :حالا مي شود تو و اين زندگي فوق العاده ات بيرون بروي؟
(ژنرال خارج ميشود.)
شاه(به ملازمان خود):لباس شكار خود را در آوريد.
و تو رايواتاكا،سر پُست خود بازگرد.
رايواتاكا:به چشم سرورم.
(خارج ميشود)